شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۶

كريم



خميررا بعد ازاينكه چند باراين دست وآن دست مي كرد، روي سيني اي داخل يك

فرقرارمي داد. خوب درست مي كرد. عين لواش هايي كه درشهرما مي خورديم.

كارهرروزش بود.

(( جان علي آقا بايد غذا را تازه خورد. صبح ها نان را مي پزم تا شبم كافيه. سعي

مي كنم خورشت را هم براي دوتا نهارداشته باشم. اينها را مي بيني – اشاره كرد به

دونفرسياه كه روي اجاق گازمشغول هم زدن داخل يك ديگ بودند – يك ديگ پر

معلوم نيست چي درست مي كنند كه بوي سگ مي ده . چند روز هم گرمش مي كنند

ظهروشب مي خورند.))

(( كريم آقا نان ها خشك شد، دربيار))

سه تا نان لواش گرد كوچك را با سه تا خميركوچك جابجا كرد. عطرنان تازه فضاي

كوچك آشپزخانه را پركرده بود.يك يخچال كوچك، يك اجاق گاز،يك ميزكهنه وچهار

تا صندلي قديمي دورآن وقسمتي ازديوارآشپزخانه كه با كابينت هاي قديمي پوشيده

شده بود،وسينك ظرفشويي، جايي بود كه كريم به گفته خودش ازنزديك ظهرتاعصر

آنجا مشغول مي شد.

((Hello))

پشت سرم را نگاه كردم. دنبال نگاه كريم. خانمي ازطرف پله ها به طرف آشپزخانه

آمد، چهارنفررا كه ديد، گويا منصرف شد ازداخل شدن.

((Hi))

صداي ظريف اما محكمي پاسخ كريم بود.

(( مي بيني علي آقا، يك عراقي كرد تازه اومده، چپ وراستش را بلد نيست ولي با

اين رفيق شده، آوردش اينجا))

جمله آخررا چنان با غصه گفت كه دل آدم مي گرفت.

(( مكزيكي ي. با خواهركوچكش. سه نفري معلوم نيست تويك اتاق بالا چطورباهم

زندگي مي كنند. اين دوتا هم كه اتاق بغل شون هستند، البته يكي مهمان است، از

صبح تا شب اين ضبط لعنتي را كه روشن مي كنند هيچي، صداش تا چند خانه آن

ورترهم ميره. چند باربهشون گفتم. انگارهيچ نمي فهمند. نمي دونم آن سه نفرچطور

اين سروصدا را تحمل مي كنن.))

(( شما چند نفراينجا زندگي مي كنيد))

(( چهارتا اتاق داره علي آقا. دوتا بالا، دوتا پائين. اتاق بغلي ي من ي يه عربه كه

گاهي وقت ها مياد؛ گاهي هم پيداش نيست. بالايي ها هم كه اينها هستند. تويه اتاقم

يه سياه پوست زندگي مي كنه، كه تمام روزرا دوستاش رفت وآمد مي كنند. آدم را

به ياد آفريقا ميندازه. چون همه سياه هستند. اتاق بغلشون هم آن عراقيه است كه نا

كس خودش راازتنهايي درآورده. يه حمام داره ويه دستشويي))

حرف كه مي زد تلخي روزگاروخشم فروخورده اش يكجا ازچهره اش بيرون ميزد

آبگوشت را كه بهم زد به ياد آبگوشت مادرم افتادم.

(( عجب آبگوشتي درست كردي كريم آقا. چاي احمد هم كه دم كردي، آفرين. وطن

را آوردي اينجا.))

(( هرجا باشم زندگي وخوراك خودم را نمي تونم عوض كنم علي آقا. مثل اين گه

سگ هاي مغرور كه ازصبح مياند بيرون تا غروب كه شهرسوت وكورمي شه،يكي

يه دونه ساندويچ سرد ازمغازه ها مي خرند ويك بطري آب تودست شونه، نمي تونم

زندگي كنم. آدم بايد مرام خودش را داشته باشه. چند ماه پيش وضعم بهتربود. لندن

كه بودم، رفو گري مي كردم. اگرچه صاحبكارمادرقحبه ازصبح تا شب شيره منودر

مي آورد،به اندازه نصف كارم بهم دستمزد نمي داد.هفته اي چهارروز كارمي كردم

شب تو مغازه اش مي خوابيدم. همين رفت وآمد يك باردرهفته با قطار، دوروزحقو

قم را مي خورد. فايده نداشت. چون نمي تونستم پس اندازكنم. خيلي كم. آنوهم براي

بچه كوچكم مي فرستادم كه عمو صدام مي كرد. برادرم كه هميشه بهش سرمي زد

بهش مي گفت بابا. ولي به من ميگفت عمو. زنم كه هيچي تقاضاي طلاق داده. مي

گفت چند ساله رفتي، تكليف ما چيه. نمي دونم چي فكرمي كنه. ماداريم اينجا چيكار

مي كنيم. كمرم را مي بيني خميده راه ميرم. بخاطرهمين رفو گري بوده علي آقا.))

راست مي گفت. اگرچه خميده نبود. اما كمي قوزكرده راه مي رفت. راه كه ميرفت

دوتا دستش ازشانه تاب مي خوردند. آدم را به ياد قهرمان هاي فيلمفارسي هاي گذ

شته مي انداخت.دوست داشتم به اوبگويم كه كريم آقا فقط يك دستمال يزدي كم داري

گوش هايش عين آينه هاي اتوبوس بود. مردمك چشم هايش طوري جاخوش كرده

بودند كه احساس مي شد كريم آقا دوبيني دارد. اگرچه به من گفته بود كه براثرضربه

اي كه به سرش خورده ، چشم هايش به اين شكل درآمده. گفت حكايت چشم هاي خو

دم را نوشتم.

(( آنجا رفته گربودم علي آقا. هرطورشده بود با قرض ووام وهزاردرد وزهرماريك

پيكان مدل پايين جوركردم تابا دوتا درآمد بتونم زندگي كنم. خيلي سخت بود. بعد هم

كه ازشهرداري بيرونم كردند ديگه رمق زندگي رانداشتم. مدام با زنم دعوام مي شد.

دخالت هاي خانواده اش، رو رفتارش اثرگذاشته بود.درمانده بودم.نمي دونستم چكار

كنم. ناچارشدم بزنم به دريا. سوريه بودم . يونان بودم.خلاصه سرازاينجا درآوردم))

(( تق تق ))

صداي دربود

(( فكرمي كنم پطرس علي آقا. ازحواريونه. تقريبا باهم اومديم. ))


۶ نظر:

ناشناس گفت...

باسلام

داستان كريم راخواندم .متاسف شدم

به ظاهر كه از گونه داستان مهاجرت

است. متاسف شدم بخاطرسرنوشتي كه براي

مهاجران رقم مي خورد.البته داستانت

قشنگ بود

ناشناس گفت...

باسلام

وبلاگ تان به روزومتنوع است

پرقدرت وپروپيمان مي نويسيد

داستانتان را خواندم.فضاي غربت

ومهاجرت راداشت.درترسيم فضاي

داستان،توانايي بالايي داريد

ناشناس گفت...

سلام

داستان درمنعكس كردن آن چه درمهاجرت

برمهاجران مي گذردوفضاي نوستالژيكي

آن تاثيرگذاراست

ناشناس گفت...

داستان به لحاظ اتمسفروساختارجالب بود

اگرحروف راباقلم درشت تربگیرید

بهترمی شود

ناشناس گفت...

داستان كريم، فضاي جالبي داشت

ازداستان هاي نوع مهاجرت

لطفا بيشترمنتشركنيد

به اميد داستان جديدتان

ناشناس گفت...

داستان جالب ومتاثركننده اي بود

بخاطرفضاي مهاجرتي اش