پنجشنبه، دی ۰۸، ۱۴۰۱

 ‏و هر تخته و ساطوری

روایت بی‌انتهای هزار و یک شب

در سیمای آشنای عذاب


با لخته‌های سرخ خاطره

که بی امان

حافظه را می‌کاوید


و خط ارغوانی شقایق‌

زیر تازیانه‌ی حماسه می‌رست


در امتداد نگاه‌ها

می‌سوخت افق

در شعله‌های جنون جهان

 و رویای راه

تاول خونین

بر اوراق قصه‌مان


 ‏زلال‌تر از آب

روشن می‌شوی

میان شعرهای من

و در برابر ظلمتی عظیم

قیام می‌کنی


که آفتاب

سرنوشت سرزمین ماست

اگر چه تنگنای جهان

نیزه‌های خونینی‌ست


ولی آن برگ‌های سبز

-افرای استوار-

با شبنم زلال

تمثیل عاشقانه‌ی هستی‌ست

با بازوان رها

در عمق جان ما


پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۴۰۱

 

شب به دیدار ما رسید

و روی جاده‌های وحشت

واژه‌های متعلق به لبان ارغوانی

می‌شکفتند

در اعماق سینه‌های معصوم

در اشک‌های شاهد بی تاب


شب

که از لابه‌لای جنگل پاییز

فرو می‌ریخت

برحصار سکوت‌مان


خطه‌ی پر اندوه چشم‌ها بود

جاری بر چارسوی انتظار


چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۴۰۱

 

و مثل شعله‌‌های گرم شقایق

در چشم یاران هم‌صدا

پرواز می‌داد

چلچله‌های امید را


دریغ و درد

چو آفتاب منهزم

اکنون فرو شکست

در زیر آسمان مطلق مغرب

با سوگ‌سرود شبی پر خون

در عالم هراسان

ز شادی راه‌های روشن فردا


و از کنار پنجره اکنون وزید

بر ریشه‌های قلبم

سوز شبانه‌ترین فریاد



سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۴۰۱

...نقاشی از جمله هنرهایی است که نظر منتقدان مکتب

 روانکاوی را به خود جلب کرده است. آنان بر پایه‌ی تصاویر

 و خطوط نقاشی، گاه تحلیلی جنسی به دست داده و برخی 

علامت‌ها را سمبل یا نماد اعضای جنسی می‌دانند. این امر به 

ویژه در مجسمه‌سازی، هنر حکاکی و معماری کاربرد بیشتری 

پیدا می‌کند. حال آن که هنرمندان نقاشی همچون 

کته‌کل‌ویتس، داوید‌آلفاروسی‌که‌ایروس، رپین، گویا و بسیاری

 دیگر، خلاقیت‌های فردی‌شان را در گرو ارتباط توده‌ای و

 آگاهی دمکراتیک و انقلابی‌شان می‌دانستند و هنر خود را در

 خدمت انسان‌دوستی و ارتقإ روان اجتماعی در می‌آوردند....



از کتاب:

از منظر روایت‌ها(نقد ادبی)/ مسعود بیزارگیتی

 ....

جهان‌نگری پابلو نرودا، در شمول نگاه عام شاعر به مبارزه 

برای رستاخیز انسان‌ها و نبردشان برای رهایی از ستم

 استثمار است. این نبرد از مشخصه‌های ثابت زندگی شاعر

در تمامی حیات ادبی وی می باشد:


این رنج‌های دور دست رنج‌های مایند

و مبارزه برای ستمدیدگان با طبیعت من گره خورده است

                                            ((پایان عشق آوا))


و این رستاخیز در زبان ادبی وی، جلوه‌ای گاه تغزلی و گاه

حماسی می‌یابد....


از کتاب:

از منظر روایت‌ها(نقد ادبی)/ مسعود بیزارگیتی

از منظر روایت‌ها



دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۴۰۱


چه لحظه‌های شومی

نصیب من

تمام راه به ظلمت 

و خانه در دقایق ویران


افق به چشم گریان

چو فولاد سرخ

مشتعل می‌گشت


به سان مانده‌ی راهی

چشم به آسمان دادم

لبریز ابرهای تباهی

و بر کرانه‌ی وحشت

در مدار سکوتی نجیب

فرو ماندم

جمعه، آذر ۲۵، ۱۴۰۱

 

‏چقدر غمگینیم

گویی قرن‌هاست

حافظه‌ها

در این سرزمین

باری‌ سنگین

روی فراموشی‌ست

و عاشقیت

تنها تشریفاتی‌

برای اعتبار روزمره‌گی‌ها


دردا از ماه بی‌رونق

بر سرمای درون

که از دوستت دارم‌ها سرودن

به تبسمی بی‌قاعده گذشتن است

تنها

در مسیر دو نگاه

بر خاطره‌های این وطن



‏در مسیر کلمات می‌روم

و زیر سایه‌ی افرا

چادری می‌گشایم

تا نام‌ها را

مرور کنم


مرگ

نام دیگر سوختن بود

استاده در برابر گوری

به وسعت یک سرزمین

خونی

با بوی سرخ حماسه


دروغ

درد رایج زیستن

و جهان

جایگاه ذهن جنونی

در امتداد زخم‌های گرم

و پرسه‌های خیابان

درد تازیانه

بر امضا‌ ٕ روزمره‌گی‌ها


شنبه، آذر ۱۲، ۱۴۰۱

 

سکوت شبانه‌ات

شعر مرا بی روایت نمی‌کند

چرا که چهره‌ات را

به ماه بخشیدم

تا نگاه خاموش کلمات را

همیشه روشن نگه دارد


جهان چه تاریک است

گویی دیر زمانی‌ست

میان صدایت دفن گردیده‌ام

تا هر زمان که به سخن درآیی

دوباره تولد یابم


یکشنبه، آذر ۰۶، ۱۴۰۱

 ‏

دوستت دارم

و در سایه‌سار نامت

باز می‌جویم

               خود را

اندوه این سرزمین را

و ترانه‌ای

که روی حنجره‌های زخمی

بی‌قراری می‌کند


شب است و

خیالم تنها

از معبر دهان تو

واژه‌های شعر را

در کوی و برزن

تکثیر می‌کند


مرا به نهایت سکوتت

فرا بخوان


جمعه، آذر ۰۴، ۱۴۰۱

 

‏و دختری که نامش

قامت بلند فریاد است

زیر آسمان کبود این سرزمین می‌خواند:

-خدایا خدایا چه وقت

بر چشم‌های من

نظر می‌کنی

گلوی خیابان

از اشک‌های شورمان

نفس تازه می‌کند

خدایا

نگاه کن!


و معشوقه‌ای‌ست او که هر بامداد

بر آفاق شعر من

طلوع می‌کند

و بوسه‌هایش

قد باغ‌های جهان

جوانه می‌زند


پنجشنبه، آذر ۰۳، ۱۴۰۱


‏سراپا درد می‌شوم

به تماشای این سرزمین که می‌ایستم

و شریان‌هایم

رنگین کمان رویایی‌‌ست

بر اضلاع این خاک سرخ

که نام‌ها در خاطراتش

مکرر می‌شوند


و کلمات

که خلق می‌شوند

در شبنم سحرگاهان

به غسل تعمید می‌رسند

تا بر فراز افراها

زاری‌ها را

بر شانه‌های باد

تکثیر کنند


-آه

لبخندهای بی‌گناه


چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۴۰۱

 

‏شبانگاه است و

واژه‌ای نمی‌یابم

در ابتدای تخیل‌ات


هوای هر آنچه می‌گذرد

بر اتفاق و روایت

گرفته است و خاکستری‌


بگو چگونه گذر کرد/ بر تو

سرعت حادثه

و التهاب حنجره‌ات

از چگونه سرودن

چگونه نوشت


تو غایت راهی

و رستن هر گیاه

از نگاه تو

رفتار می‌گیرد


رخداد عاشقیتی

در زخم‌های محال


 

‏زوزه می‌کشند

تمام جاده‌های بی‌افق

گیسوی مادران عزادار

که پرچم رویای زندگی‌ست

مرثیه‌ی طولانی را

به حنجره‌ی باد می‌بخشد


در مسافت هستی

بر دو سوی بهت راه

خیره می‌شوم

و روی کاسه‌ی چشمانم

خال‌های مرگ می‌رویند

و لشکر خفتگان

تقاطع جاده‌ها را

تاریک می‌کنند


شبی بلند

پرسه می‌زند


‏درخت‌ها

شاعران سکوت‌اند

راویان صادق تاریخ


بی‌سوار چگونه می‌گذرد

ارابه‌های شادی این عصر

روی رد روان اشک‌

کدام پلک می‌جنبد

در ساعت سکوت

لحظه‌های ویرانی


وقتی که ترس

ازشانه‌هامان می‌گریزد

شهر

رفتار هلهله می‌گیرد

و شب

با نور اشک‌آور

چراغانی می‌شود


لب‌ها

ز بوی دود و غزل

یگانه می‌گردند

خیابان‌ها کش می‌آیند

روی بغض‌ عاشقان جوان

و سپیده‌‌دمان

از ارتفاع زخم‌ها

پل می‌زند

بر اتفاق معصوم دست‌ها

وقتی که لهجه‌ی آزادی

خطوط افق را ترسیم می‌کند


جمعه، مهر ۰۸، ۱۴۰۱

 

‏پاییز می‌آید

و آوازهای رنگینش

بر استوای خونین دهان زنان

عصب می‌گشاید


نیکا باشد

یا ژینای زندگی

و یا دختران به خون نشسته‌ی کابل

فرقی نمی‌کند


زمین

بر گسترای زندگی

نطفه در خنکای دستان دختران دارد

و سپیده‌‌دمان

           آوازی‌ست 

برآمده از جنبش لبانی

تا نام زن

هجاهای متبرک آن باشد


دوشنبه، مهر ۰۴، ۱۴۰۱

 

‏بر سردابه‌ی این سرزمین

اینک زنی‌ست

که آزادی را

بر اجتماع دوستت دارم‌ها

صیقل می‌زند


و بر آشوب گیسویش

پر می‌کشند

پرندگان جوانی

انا الحق گویان

ترجیع نبض حرکت دست‌ها


و چشم‌هایش

دو فانوس روشن تاریکی

در مکاشفه‌ی ماه و

الفبای عاشقی

در لحظه‌های معلق امیدهای ما


#مهسا_امینی

www.bizargiti.com


 

برای قامت آوازت

و استواری یک یقین

که انسان

حماسه‌ی زندگی‌ست


برای خاطر آرام گرفتن

در فاصله‌ی میان دو پلکت

و لهجه‌ی صدایی

که با رایحه‌ی شمالی‌ترین جنگل خاموش 

و شبنمی منتشر بر برگ

در گلوی شب

جار می‌زند


در پس جداره‌ی این جهان

چه می‌گذرد

که غرور فاصله‌ها

نمی‌شکند

تا صورت زیبایی

‏بر سینه‌ی عاشقان جوان

فشرده شود


دریغا الفبای پاییز

که با بوی آتش و خون

رنگ ارغوان گرفت

و چشم‌های نمناک زنان

بی‌کفش و بی‌کلاه

سرگشته در تلاطم حادثه

چیزی شبیه آرزوهای منتظر


خط به خط سوز می‌کشد

تپش‌های قلبم

برای آن که

از دوستت دارم‌ها

کلیدی بسازد

برای دستانت 


 

‏گویی که عقربه‌های شهر

با بوی تند فلزها و دودها

به سمت فردا

نفس می‌کشند


چرا که خیابان و

میدان و

هر محله‌ کنون

با راز چشم‌های سوخته آشناست


نیمه‌‌ شب است و

مادران مضطرب

از پشت پنجره

انتظار می‌کشند:


-بر می‌گردد آیا

فرزند نوجوان من

یا آغشته‌ پیرهنش باز

به بوی آتش و خون

در این زمان


 

امشب عزیزم 

اگر نسرایم

برای موج‌های اشک‌آلود

بر جاده‌های این سرزمین غم‌زده 

که رنگ ارغوان دارد


فردا سرافکنده

باید بگریم

برای تو


من

به رنگ صدایت

می‌دهم به دستها 

پرچم شعر امید را


از آستان رنج تو

                     می‌زنم

روی دیوار جاده‌ها

نقش سپید را


همراه شو

محبوب من

وقت است بسرایم

برای ژینا

-که زندگی‌ست-

شعر جدید را


اکنون زمان خیابان و

                        لب‌ها و 

                            دست‌هاست


اکنون که چشم‌ها

شعله‌ور از رنج زندگی‌ست

من

با دست‌های جوان تو

خواهم کشید

در سرزمین شعر

‏نفش و نگار هزار آرزوی پاک


مغرور رویای نام توام

ولی

از کشتزار عشق‌مان

هر بامداد

طلوع می‌کنم

با بوسه‌های تازه

بر سر سرو جوان‌مان


اکنون

طلوع تازه‌ی آهنگ‌هاست

که می‌نشیند

روی لبان مان


#مهسا_امینی

www.bizargiti.com


یکشنبه، مرداد ۰۹، ۱۴۰۱

بر آشوب شبنم و آواها

 خبر انتشار کتاب جدید مسعود بیزارگیتی به نام : بر آشوب شبنم و آواها، 

به روایت خبرگزاری ایسنا:

https://www.isna.ir/news/1401050906780/%D8%A8%D8%B1-%D8%A2%D8%B4%D9%88%D8%A8-%D8%B4%D8%A8%D9%86%D9%85-%D9%88-%D8%A2%D9%88%D8%A7%D9%87%D8%A7-%D9%85%D9%86%D8%AA%D8%B4%D8%B1-%D8%B4%D8%AF

انتشار کتاب جدید

 جدیدترین کتاب مسعود بیزارگیتی با نام《بر آشوب شبنم و آواها》منتشر شد. این کتاب در تابستان ۱۴۰۱ چاپ و روانه‌ی بازار شد

یکشنبه، فروردین ۱۴، ۱۴۰۱

 ‏سکوتت

به درازا می‌کشد

نامت را 

شبانه با ستاره‌ها

جار می‌زنم


تمام کهکشان

از خواب می‌پرد


ولی تو

          نیستی


 ‏بیا کنار پنجره

بنگر

نهانگاه عشق را

روحم نشسته بر نسیم سبز

با شور بی‌انتهای تماشا

پیموده راه

            فرسنگ‌ها


ای ماه خفته در اتاق تنهایی

جادوی چشم روشن خود را

بر

   چشم

           من

               تداعی کن


فواره‌‌های شبنم آغوش باش

در هر سپیده‌دم

بر چشمه‌سار هوش من


 ‏در خط ممتد ساحل

معشوقه‌گی می‌کرد

آهوی سیاه چشم ختن 


آفتابیش در پیراهن و

رقص هزار دف

در جان بی‌قرار


در خط ممتد شعرم

ظهور کرد

با طالع شاد ارغوان

                 محبوب من

با قامت بهار و عسل

شکوفه داد

در بوسه‌های معجزه

میان حنجره‌ام


 

‏تو

گستره‌ی بی‌کران آسمانی

                             در بهار

و قلب من

پرنده‌ی آوازی

که دانه‌هایش را

در دلت می‌جوید


شنبه، فروردین ۰۶، ۱۴۰۱


‏درد آب

حسرت چشم‌ها بود

وقتی که اشک‌‌ها

در زخم راه

لبان ترک خورده را

در طنین مرثیه‌ای

                  می‌جستند


 

‏به تنهایی می‌روم

کسی پشت‌ سرم نیست

تا برای خدا نگهدار گفتن

دستی تکان بدهم

تا برای من

رخت و لوازم یک زندانی را

بیاورد


و بار سنگین نزیستن را

با خود

همراه می‌کنم

تا پشت جدول میله‌ها

با روزنه‌ای کوچک

به سوی آسمان 

زنجیر خاطره‌ها را ببافم


دردا

که حافظه‌ی جهان

تاریخ بی مهری آدمی‌ بود


 ‏"خیابان"

۳


غریو حضور است

                     خیابان

لب از سکوت بر گشوده

لبالب از حیرانی‌


شتاب کن!

           شتاب!

بر مدار پر سکوت میدان

سیلی‌ست جاری

روی لبان‌تان

که معبر عظیم معجزه‌ را

در اعجاز بوسه‌ای می‌گشاید


به وقت تشنگی

روح بزرگ اقیانوسی‌ست/ راه

شعله‌ور در صف بازوان‌تان


 ‏

خیابان 

حرف اول خانه است و 

آخرین حرف نان

بر خط میزان صداها


دهان که تاول می‌زند

رویای دیدار

در زخم راه 

ادامه می‌یابد

وقتی که آب

بر لبان آوازمان

به قحطی می‌رسد


خیابان

پرسه‌ی کلمات است

در جنون گام‌ها

و تشنگی جنگل

در تنگنای بی‌آواز پرندگان


 ‏

ماه

شبنم کلمات است

که صدای شعرم را

                    در شب

تکثیر می‌کند


 

خیابان عطر گم شده‌ای بود

وقتی دختر خاطره‌هایم

با من

قرار گفتگو می‌گذاشت


روایت اتفاقی 

در جوانی حادثه‌ها

و عشق‌های پنهان

در شعارها


از کوچه‌های خلوت کلمات

تا مِهر دست‌های پیوسته 

خیابان

خیال رهایی بود

و شعرهای عاشقانه‌

با بوی دسته گلی برای شجاعت


خیابان

      هماره

قرار نهایی بود


 

هر روز شکل اضطراب 

در روزنامه‌ها ترسیم می‌شود

نانی از آدمی دریغ می‌گردد

شاعری در زندان 

روزمرگی‌اش را

در بهت تاریخ

ثبت می‌کند

کودکی درسش را

در سطل زباله‌ها می‌آموزد


و من

هزار و یک روایت پندارم را

هر شب

در بوی نفت خاورمیانه

غسل می‌دهم


 

تو نیستی

چهره‌ی عمیق شهر

شکسته

در خطوط سوگوار زندگی


ز عطر هر ستاره

در دل سیاه شب

شعله‌ای فروز

بر فراز دیده‌های منتظر 


پرّه‌های جان بی‌قرار را

شور عاشقانه شو

ببار

بر بلور شعرهای مان

                             ببار


 

اینجا

پرنده‌ها حتی

که زیر آسمان ملتهب در گذرند

عزادارند


درختان ردیف شده

در خیابان‌های شهر

سوگواران روزمره‌اند

که پیغام‌شان را

به زبان فصل‌ها

مخابره می‌کنند


چه دوزخ بی‌گزیری‌ست زیستن

که در منتهای دلبری

قامت ما را

در شمایل تقدیر

ترسیم می‌کند


بودن

اشتهای هراس‌آور آدمی‌ست



‏سنگینم از رنج‌های آویزان

از شبی

که شعرهای مرا

تیره می‌کند


در آغاز واژه‌ها اما

ستاره‌های غایتی‌ می‌درخشند

روی لبان‌تان

و دست‌هایی

که شکل فریاد را

در آسمان فردا

ترسیم می‌کند


من از میان استعاره‌ها

گلوی شما را

پیوند می‌زنم

به بوسه‌های شعرم

که عاشقانه‌ترین صدا را

سبز می‌کنند


 

وقتی که پنجره می‌گشایم

هوای اتاق

در انقلاب حضورت

جنون شبانه را

در ورید نفس‌هایم

ملتهب می‌کند


 

خیال چشم‌های تو/ حتی

شب را

به معجزه‌ای نو

امید می‌بخشد


 

چه غریبانه خیره می‌شوند

                                بر من

به وقت عبور

تمام نشانه‌ها و تصویرها


چه نا آشنا می‌نشیند

هجای وطن

در گلوگاهم


دیر زمانی‌ست

                 گویی

این خاک

غربت راهم گشته است


و بیگانگی

دردی‌ست/ آوار

بر اندام زندگی



‏اتفاق شبانه‌ام که می‌شوی

بدین گونه 

لعنت خاورمیانه را

در نفت‌های خامَش

مشتعل می‌کنم

و برای جهالت فردایش

سطرهای شکیبایی را

مشق عصب


تو بخوان!

تا من جاری شوم


 

در هاله‌ی خیال تو بودن

گنجی‌ شبانه‌ است

خوابیده در گنج‌نامه‌ی چشمانت


عطری میان شبنم و یاس‌هاست

وقتی که شب

پا در سکوت سطرها می‌نهد

هر واژه

هر صدایی

احساس ناب لطافت را

می‌چیند از گلی

که روی لبانت

سبز می‌شود


می‌خندی و

احساس با تو بودن

در گوشه‌های دلم

ساز می‌زند


 ‏چه اشتیاق عاشقانه‌ای


میان شب

و رویای گام تو

مبادله می‌شود


شراب مدام است

التهاب نیمه شبان

و تمام گوشه‌ها و ردیف‌های صدایت

راه تازه‌ای

تا بر آستانه 

سر بگذارم


 ‏هر روز چون رهگذری

از جاده‌ها که می‌گذرم


گویی خیابان‌ها را غسل می‌دهم

آواز پرندگان را

و شعری نسروده را حتی

در سکوتم

غسل می‌دهم


و ثانیه شمار جهان

که خاک مرده را می‌پراکند

تکرار غسل مدام است


 

دهان که می‌گشایی

سرخوشانه رها می‌‌شوم

                            چون باد

در کوچه‌ باغ‌های شعر


و تقدیر من

با دست‌هایت

یگانه می‌شود

و ترانه‌هایم

در امواج نفس‌هایت

لنگر می‌افکند


ظهور کن

که غزال چشم‌هایم/ دیری‌ست

در غم زمانه

تشنه مانده است


 

امشب

دوشیزه‌ی رویا را

که شکل سکوتی طولانی‌ست

در هیئت بلند عاشقانه

به آغوش می‌برم


فردا سپیده که سر زد

عطر صدایش

نشسته بر سینه‌ی آسمان

جهان را

شکل دیگر دیدن می‌کند

غایت بودن

در شیب دست‌ها

به سمت توانستن



‏شب و

یاس بلند بی‌پناهی

بیداریم و

به غمخواری هم

                  می‌خوانیم


 

شعر

رویای بی‌دریغ شکفتن 

بر مسیر تنگنای جهان

و دوردست منظره‌اش

شکوه لبخندی

تا در خلوت خاموشت

بر اندام فصل‌ها

تازه شوی


دردا

که رقص بی شکوه ابلیس مست اما

بر صف اشک‌های در اسارت

تا جهان

سیلان استغاثه‌ی بی‌پایان باشد

تقدیر برگ‌های بریده‌ی پاییزی

بر انحنای خمیده‌ی روزگار


 

چه زیباست

وقتی که سطرها

در مدح تو

صیقل می‌خورند

تا خوشتراش

الماس دیده‌گان تو باشند


و این جهان 

در قواره‌ی خیالت

تن‌پوش التیام نهایی‌ست

وقتی که نام دیگر معجزه

شراب شعر صدایت

در اقتدا به بوسه‌های تو باشد


 ‏در دهانم

آوازهای تو 

هجا به هجا

نطفه می‌بندد

و روی لبانم

گلی تکثیر می‌شود

با عطر بوسه‌های تو 



از پشت پنجره

                    ماه

شب‌های دلتنگی را

چقدر روشن روایت می‌کند

و کلمات

در طغیان خیالم

سمت تو را 

به اشتیاق

بهانه می‌کند



‏شب را

در امتداد خط تو

رویا می‌بافم

و جلوه‌ی حضورت

شبنم صبحگاهی‌ست

بر تنفس شعرهایم


می‌غلتم در آونگ صدایت

چنان پیچکی

              بر درخت

و در قرابت نگاه‌مان

دوباره متولد می‌شوم


در تقلای کلمه و سکوت

زجری در رگ لحظه‌ها می‌گذرد

تا چشم‌انداز گام‌هایت 

بر آب‌های چشمم

شیرین‌ شود


 ‏

کلمه‌ای

یا که نامی بودم

در عبور زمان


اتفاقی کوچک

بر سینه‌ی روایت‌ها

خاطره‌ی رنگین چهار فصل

در گردش روزگار


رویایی بودم

در بی‌خیالی چشم‌ها

اشکی

سنگین از اندوه سالیان

که در سقوطی بی اختیار

محو شدم


 

‏شب که می‌رسد

صدای پای بهار

رویای مرا

تاراج می‌کند


 ‏

بلندتر از نامت

در من

شکفته می‌شوی


و دریا

به شبنمی 

که سپیده‌دمان مرا معطر می‌کند

رشک می‌برد


 

‏نام تمام شب‌های من

امشب است

نام همه دست‌هایی

که مرا عاشق کرده‌اند

در ستاره‌ی امشب

ظهور کرد


در دوردست

پرنده‌ای دل گشود

و هجاهای شعرهای من

در آبگین شبنمی

هویدا شد


امشب

بر شکوفه‌ها بوسه می‌نهم

که عطر تن‌ات را 

در حریر نسیم پیچیدند

و تمام این کلمات

کلید راز صدایت بود

روی لب‌هایم


 ‏تو را نگاه می‌کنم

و از هذیان جهان

دور می‌شوم


در ارتفاع گیسوان ملتهب‌ات

حریق عاشقانه‌ی ‌شب

عارفانه‌ میدان می‌گیرد


این شهر را

به قصد شاهراه دستانت

ترک می‌کنم

و تَرَک می‌زنم

همهمه‌ی نابهنگام صداها را


نگاهت را بگشای

برای تطهیر این حضور

و جاری شو

                جاری

در انزوای من