یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۵



چراغ قرمز



اين هراس بي نام ونشان

راه كه بيفتي

... مي ريزد

چراغ قرمز

تابويي ازلي ست


پروانه ها

رمق شان را

دربال زدن قيچي

جا گذاشتند

وهمه ي حرف ها

به انتهاي روز

درگردش ناگزيرش

دويده اند


جايي آن طرف تر

فلشي به سوي مه

تازنبيل پشت سرت را

خالي كني

وتعبيرخوابت را/ برنيمكتي

بنشين

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ther is nothig in the world ...nothing could forbid you and your beleifs..even red lights around you ...but mr.poet you have a appreciatable bravenesss ...good for you ,good luck