شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۶

كارسياه



دستمزد سه شيفت كاردرهفته را ، هميشه پايان آخرين شيفت كه ساعت

چهاربامداد بود ، پرداخت مي كرد. منتظرمي ماند تا وسايل به دقت شست

وشو شوند ؛ كف مغازه با تركيب اسيد وپودروآب به خوبي شسته شود تا

هرگونه لكه هاي چربي ازكف مغازه محو شود . بعد دستمزدها را پرداخت

مي كرد. با اينكه مي شد نظافت را روز بعد ، كركره مغازه كه بالا ميرفت

وقبل ازاينكه مشتري ها سربرسند ، انجام داد. وسواس داشت. يك شب سر

نظافت كف زمين بحث مان شد. مي گفت كف زمين بايد برق بزند. همولا

يتي ما هم بود. فكرمي كردم كه همولايتي ها بيشتربايد هواي همديگررا

داشته باشند. ساعت نزديك چهارصبح بود. تازه كاررا تمام كرده بوديم ،

كه بي توجهي درتميزكردن كف مغازه را گوشزد كرد. چاره اي نداشتيم.

درهفته دو سه شيفت كاربد نبود. سه شيفت درهفته نود پوند دست ما را

مي گرفت. پانزده پوندش صرف بليط قطارمي شد. راه خانه تا ايستگاه

قطاررا هميشه پياده مي رفتم. اينطوري درهفته شش پوند بابت بليط

اتوبوس نمي دادم. صرفه جويي خوبي بود. سرساعت بايد ايستگاه مي

رسيدي. قطارها توقف شان بسياركوتاه بود. منتظرهيچكس نمي ماندند.

بليط مرا كه ديد ( بليط رفت وبرگشت بود) اشاره اي به نقطه اي درواگن

جلوتركرد ، تاجايم را عوض كنم. منظورش را فهميدم. بلند شدم. درواگني

ديگرنشستم ومراقب تابلوهاي ايستگاه بودم . چند دهكده وشهركوچك را برا

ي رسيدن به محل كارم ، بايد رد مي كردم. نشانه هايي را اطراف ايستگاه

شهري كه پياده مي شدم، درنظرمي گرفتم. تا موقع پياده شدن دچاراشتباه

نشوم. دستي به پشتم خورد. برگشتم. مامورقطاربود. بازهم اشاره به دور

مي كرد. منظورش اين بود كه نبايد درآن كوپه باشم. متوجه دستپاچگي من

شد. بلند شدم به كوپه ديگري بروم. دستم را گرفت واشاره به نشستن كرد.

گفت مهم نيست. سرووضع آدم هاي آن كوپه، شيك ومرتب بود. احساس

كردم كه بليط من بايد مربوط به كوپه ديگري باشد.

قطاردرايستگاهي توقف كرد. تابلو را نگاه كردم. اسمش چندان آشنا نبود.

ساعتم را نگاه كردم. زمان مسافت هم برايم غريب بود. احساس كردم

بايد تاكنون مي رسيدم. قطارشروع به حركت كرد. نمي دانستم بايد چه

كاركنم. آيا پياده شوم. بروم. نمي دانستم. مامورقطارهم رفته بود. دستپا

چه شدم. چنين اتفاقي برايم نيفتاده بود. با مسيرها ومنطقه ها هم خيلي

آشنا نبودم هنوزداغي بحث من وصاحبكارم سرتميزي مغازه سرد نشده

بود. اين مسئله بيشترنگرانم كرد. دوروبرم را مي پائيدم شايد مامورقطار

را دوباره ببينم. اگرازمحل كارم ردشده باشم، خيلي بد مي شد. نه تنها

سگرمه هاي درهم رفته صاحبكاررا بايد تحمل مي كردم.دوتا شاگرد قديمي

مغازه هم مدعي بودند. چون توكارشان هميشه احساس استاد شاگردي دا

شتند. قطاركه توقف كرد بدون معطلي پريدم پائين. ازماموري كه درايست

گاه درست درمجاورت درب قطارايستاده بود، سوال كردم. حاليم كرد كه

ازآن شهرگذشتم. بليطم را نشان ندادم. چون براي برگشت شبانه نگهش دا

شتم. به اوفهماندم كه من حتما بايد برگردم. اشاره به صندلي انتظاردرايست

گاه كرد وگفت چند دقيقه ديگرقطارمي رسد. احساس كرده بودم كه زمان

كمي طولاني شده. اگرچه تا آنوقت ده دوازده شيفت درمغازه كاركرده

بودم. نفهميدم چطورتابلوي ايستگاه به چشمم نيامد .



ساعت چهارونيم صبح بود كه به ايستگاه قطاررسيدم. هوا تاريك بود. سر

ماي باد برچشم هاي خسته من شلاق مي زد. روي نيمكت نشستم. خلوت

بود. نه مسافري بود ونه مامورقطار. تجربه ي روزهاي قبل به من ياد داده

بود كه حدود نيم ساعتي بايد منتظربمانم. توان راه رفتن نداشتم. ازمغازه تا

ايستگاه به زحمت پياده خودم را مي رساندم. پاها وكمرم نه توان حركت دا

شتند ونه ايستادن. روي نيمكت ايستگاه درازكشيدم. چشم هايم اززورسرما

به خواب نمي رفت. سوزسرماي سحرگاهي درتمام تنم دويده بود. بدتراز

همه وقتي به ياد پياده شدن ازقطارورفتن به طرف خانه كه مي افتادم ، به

شدت منزجر مي شدم. چون با حالي كه داشتم ،توان حتي چند قدم برداشتن

درمن نبود.درحالي كه با پاي پياده تا به خانه برسم، كمي بيشترازنيم ساعت

طول مي كشيد. آن وقت صبح هم كه هنوزهوا تاريك بود ، اتوبوس ها شر

وع به كارنمي كردند.

وقتي دستمزد سه روزرا به من پرداخت ، به چشم هاي من زل رد وگفت

(( پنجشنبه نيا ، فقط جمعه وشنبه ))

خيلي كوتاه وجدي گفت. كمي مكث كردم. برايم عجيب بود. نه فقط ازحر

في كه زد. همولايتي من نبود كه دستمزدم را پرداخت مي كرد. شريكش

بود. آن هم سال ها پيش ازايران آمده بود.

هردوموضوع براي من كمي مشكوك بود. گفتم

(( تازه مي خواستم كه شيفتم را درهفته اضافه تركنيد. يكي ازروزهاي
سبك ترهم من سركارباشم. ))

خنديد. نگاهش را كمي با مكث به طرف من كرد

(( حالا پنجشنبه چون خبري نيست ، شما نيا ))

حرفي نزدم . درسكوتم جا خوردنم را احساس كرد. قادرنبودم موضوع به

اين سادگي را حل كنم. وقتي فاميلم ازطريق زنش پيغام شريك همولايتي ام

را به من داده بود ، اول متوجه نشده بودم. به من گفته بود

(( فعلا سركارنروم. چون بچه ها گفتند پليس ها گيرميدن. چون كارگرها
سياه كارمي كنند. بهش بگيد فعلا نياد ))

يك روز شد ، هميشه. بازبيكاري شروع شده بود. كارگرسياه ، سياهكاري

بود. داستان چيزديگربود. چون سه تا كارگرشيفتي ديگرهم سياه كارمي كر

دند. وقتي فاميلم به زنش گفت

(( بيزينس است ديگه. كاريش نميشه كرد ))

فهميدم كارسياه ، سياهكاري هم دارد. راست مي گفت. وقتي همين بيزينس

حاشيه نشينم كرد ، تابغض انباشته شده ام يك دفعه بتركد ، تازه داشتم سر

درمي آوردم
.

۸ نظر:

ناشناس گفت...

داستان را خواندم .داستان مهجرت بود
خسته نباشي . اثرگذاشت

ناشناس گفت...

داستان كار سياه ، كارقشنگي ست

ناشناس گفت...

عالي بود

ناشناس گفت...

سلام، خسته نباشي

ناشناس گفت...

عاطفه واحساس درمهاجرت قرباني ميشود

ناشناس گفت...

آقاي بيزارگيتي

وقتي به دقت داستان شما را خواندم باور

كنيد كه حسابي مرا به فكرفرو برد

ناشناس گفت...

بسيار زيبا بود،دستتان گل باران

ناشناس گفت...

بسيار زيبا بود،دستتان گل باران