سه‌شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۵

سيگاردخترهمسايه



پرده لوردراپه را كمي چپ وراست مي كردم، تا جابجا شود. قديمي بود. با بندهاي دوطرفش، بالا وپائين نمي

شدند. اگرجابجا نمي كردم، دلم مي گرفت. اگرچه يك اتاق سيزده چهارده متري نمي توانست زمان راكه مي گذ

شت – البته خيلي كند- متوقف كند. ولي اگريك جورسرگرم نمي شدم، بايد مدام مخاطب خودم مي شدم. مانند

شب وروزهائي كه برمن مي گذشت. هروقت كه ازجلوي آينه رد مي شدم، عين مجسمه به من زل مي زد.

من هم بي اختيارنگاهم را كج مي كردم، تا درنگاهش بنشينم. عادت شده بود. كمي ازتنهائي ام را به اومي دادم

هرروزش كه به درازاي يك سال يا شايد هم بيشتربود. بايد حسش كرد تا درازاي زمان را فهميد. تا آنچه را كه

التهاب درون مي گويند وهرگزآرام نمي گيرد. من وقتي قسمتي ازتنهائي ام را واگذارمي كردم، به التهاب خو-

دم مهارمي زدم. يا آينه را سوراخ مي كردم وازطريق نگاه هايش، التهابم را به درونش مي ريختم. چاره اي

نداشتم. اگرآن پرده لعنتي نبود، لااقل مي توانستم شب وروزرا با تماشاي آسمان بيرون وماشين هايي كه بي

وقفه ازكنارهم مي گذشتند، پركنم. ومجبورنباشم سايه سنگين آن نگاه را مدام روي سرم احساس كنم. چون كه

ديگربه پشت آينه ماندن بسنده نكرده بود. گاه سرك مي كشيد وسايه به سايه من مي شد. بخاطرهمين است كه

تلاش مي كنم كمي پرده لوردراپه را جابجا كنم بي آنكه باعث سقوطش شوم. يك پنجره با چارچوبه ي عتيقه

حد فاصل دنياي اتاق پرازكاغذ ديواري من با خيابان است. خياباني كه دراتوبان واقع شده وآدم هاي كمي كه

ازآن رد مي شوند؛ هرگزسراغ تورا با نگاه شان نمي گيرند. چون كه مي دانند كله سياهي.

آن اتاق ها وشايد آن خانه هاي كنارهم رديف شده؛ يك شكل ويك اندازه. براي شان آشناست. بوي ساختمان ها.

بوي آدم هايي كه درآنها سكونت دارند. حتي سگ هاي شان كه باآنها ازآنجا رد مي شوند، نگاه شان را كج نمي

كنند.

چه انتظاري داشتم. غروب كه ازراه مي رسيد، فضاي گورستان برسرشهرخراب مي شد. ساعت پنج به بعد

همه مغازه هاي شهرتعطيل بود. جزمغازه هاي شبانه كه آتش به كله مي اندازد. شايد درمحله اي هم مغازه ي

كوچكي يكي دوساعت بيشتركارمي كرد. دخترهمسايه تنها موجودي بود كه دزدكي ازخانه بيرون ودرمجاورت

پنجره ي من سيگاري را پنهاني روشن مي كرد. هرپكي كه به سيگارش مي زد، بالا وپائين خانه شان را مي پا

ئيد. به قيافه اش مي آمد كه نوجوان است. موبوروبا چشم هاي روشن. هرغروب ازپشت پنجره تماشاي اش مي

كردم. وقتي اوبود، مخاطب من غيبش مي زد. سعي مي كرد حداقل دونخ سيگاردرهمان دقا يقي كه بيرون از

خانه مي ماند، دود كند. چون هرغروب وقتي سيگاركشيد نش تمام مي شد، به خانه بازمي گشت. معلوم بود بر

((اي كشيدن سيگاردزدكي بيرون مي زند. به سرم زد باهاش صحبت كنم. يكدفعه پيداش شدوگفت (( به توچه

البته زبانم را كه نمي فهميد. من هم زبانش را يك كم ياد گرفته بودم. حضورچند دقيقه اي او، مكاني را با فضا

ئي جديد براي من ترسيم مي كرد. مجبورنبودم درآن لحظات جوابگوي مخاطب فضول من باشم، كه درخواب

وبيداري گاه همراه من بود. با اينكه متوجه حضورهميشگي من درآن لحظه ها پشت پنجره بود، ولي به روي

خودش نمي آورد. عين آن سگ هائي كه با صاحبان شان رد مي شدند ونگاه شان را ازسرترحم هم كج نمي كر

دند.

بعدها كه مسترتوني جايم را عوض كرد وپيشنهاد يك اتاق با يخچال وتلويزيون درهتل راداد،كه آن سوي پنجره

اش، حتي پرنده اي هم پرنمي زد. اتاقي مشرف به پشت بام خانه ها. فقط مي شد هواي گرفته وگاه باراني را

رصد كرد. يك روزچشم ها يش را درآينه به من دوخت و گفت (( ديدي فضولي كاردست توداد. اين هم مزد

((جابجا كردن پرده هاي لوردراپه . تورا چه به شمردن پك هاي سيگاردخترهمسايه

هیچ نظری موجود نیست: