یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۴۰۲

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۴۰۲

 و شیری که از ‍‍پستان های تو می نوشید

زمین

در گرمای شهریور

تا ناکامی تاریخ را

التیام بخشد


بس نخواهد کرد


و در کمرگاه تابستان

دوباره سبز خواهد شد

عاشقانه ترین ترانه

که بوی گیسوان تو را

در باد 

منتشر می کند


وداع با خاطره ساز جنگل های گیلان

 گفتگوی روزنامه همشهری با مسعود بیزارگیتی

در این لینکhttps://www.hamshahrionline.ir/news/786817/%D9%88%D8%AF%D8%A7%D8%B9-%D8%A8%D8%A7-%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%B2-%D8%AC%D9%86%DA%AF%D9%84-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DA%AF%DB%8C%D9%84%D8%A7%D9%86

یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۴۰۲

رنجی که زندگی‌ست

 

و روی شانه‌ی مجهول

شلیک روشن معلومی‌ست/ دوشکا

چیزی که روی دهان می‌دود

زخم عمیق می‌زند


بیگانه‌ی کلمات زندگی‌ست

وقتی که شعله می‌کشد

درد صداها

در انحنای پر التهاب حنجره


و غلت شیرین‌ رویای دوست داشتن را

پر آشوب می‌کند

وقتی که چشم باز هنر را

نشانه می‌گیرد


سه‌شنبه، خرداد ۰۲، ۱۴۰۲

چاپ دوم ((بر شانه‌های راه))

 کتاب ((بر شانه‌های راه)) تازه‌ترین اثر 

مسعود بیزارگیتی که چاپ اول آن در زمستان ۱۴۰۱

 منتشر شده بود؛ در خرداد ۱۴۰۲ به چاپ دوم رسیده 

و روانه‌ی بازار گردید.




یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۴۰۲

چاپ دوم کتاب

کتاب(( بر شانه‌‌های راه)) اثر جدید مسعود بیزارگیتی
 که به تازگی انتشار یافته بود، بنا به اظهار ناشر، 
چاپ دوم آن به زودی منتشر و روانه بازار خواهد شد.

سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۴۰۲

 ‏در زمستان زاده شدم

و دریای کلمات

زورق شعرم را

نگاهبانی می‌کند


خیابان‌ها و میدان‌های شهر

در خطوط نت‌هایم

پرچم گام‌ها بر می‌افرازند


و در افق نگاه‌ها

تاریخ زخم‌هاست

در بی‌نهایتِ روایت‌ها


در برابر جهان ایستاده‌ام

با قامت صدای تو

و باد

انتظار سرخ سحر را

بر گیجگاه شب می‌کوبد

 ‏بر صدایت

زخمی نشانده‌اند

                     بر صداها

در وهن حقیقت

که شاید

لهجه‌ی سستی باشد

و پاهای دختران‌

                   بی‌رویا


ولی گل داده است

                           بهار

روی لبان‌مان


سبزتر از جنگل

شکفته است ترانه‌ی آزادی

در صدای‌مان

 ‏چه اتفاق قشنگی‌ست

وقتی به تو فکر می‌کنم

واژه‌ها در من غلیان می‌گیرند


چون ماه

در ظلمت جهان می‌درخشی

و بر پنحره‌ی اتاقم عمود می‌شوی


زمانی دراز در تو می‌نگرم

آواره‌ی معنا 

در من حلول می‌کنی

و غزلی تازه در بلندای قامتت

شکفته می‌شود

 ‏وقتی که آمدی

در گام‌های تو دریا نشسته بود


در چشم‌های من

خیره بر افق

آذرخش حضورت

آینه‌ای می‌ساخت

در قاب روشن یک لبخند

در شعله‌های ساکت یک بوسه


در اندام هوش تو

روز است با درخشش فروردین

در خون لحظه‌ها


اینک

در ازدحام تو

محو می‌شوم

ای اشتیاق حیات


پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۴۰۲

 ‏

و شب

با رویای مه‌آلودش

بر من فرو می‌بارد

شبنم بامدادی را


و بر پلک نیمه خسته‌ی من

طومار بلند آرزوها 

نقش می‌زند


دلی به تماشای سبزه‌زاران می‌تپد

بهار آمده است

با یادگاری خونین اما

از سالی که گذشت

آتش‌ها در گلو و

جامه به خوناب


در فصل ملایم اندامت ولی

مرا گریزگاهی بود

به طعم زندگی


پنجشنبه، اسفند ۲۵، ۱۴۰۱

 ...

درد

شگفتی زنده بودن است

و اندوه پنهان میان غلغله‌ی زخم‌ها

در غربت بی‌خویشی‌مان


کوچه‌ها که بن‌بست صدا می‌شوند

مرگ

میل زندگی می‌یابد


از کتاب تازه انتشار یافته:

بر شانه‌های راه/ مسعود بیزارگیتی


چهارشنبه، اسفند ۲۴، ۱۴۰۱

 ‏بگذار

با پرده‌های صدایت

رها کنم

نت‌های خسته‌ی این خاک سرد را


تا زندگی

الفبای چشم‌های تو باشد

از معبر تصرف شعرها

روی حنجره‌های پر غرور


اکنون نفس‌های شهر

در آستانه‌ی بهار

بلندتر از صداها

شعله می‌کشد


گویی که نزدیک می‌شود

تعبیر خوابی که پیچیده دیری

به شولای نفرین روزگار


پنجشنبه، اسفند ۱۱، ۱۴۰۱

انتشار کتاب جدید(بر شانه‌های راه)

 ‏پرونده امسال برای من با چاپ کتاب[بر آشوب شبنم و آواها]آغاز شد

https://www.isna.ir/news/1401050906780/%D8%A8%D8%B1-%D8%A2%D8%B4%D9%88%D8%A8-%D8%B4%D8%A8%D9%86%D9%85-%D9%88-%D8%A2%D9%88%D8%A7%D9%87%D8%A7-%D9%85%D9%86%D8%AA%D8%B4%D8%B1-%D8%B4%D8%AF

و با نشر کتاب جدید دیگرم[ بر شانه‌های راه] بسته می‌شود.دست مریزادی بر ناشرم.

سالی که پر از انسداد بود و اندوه و درد!


میراث ماندگار پچپچه‌ی شبانه‌هاست

وقتی که نام زن

درقامت بلند افرا

سبز می‌شود




شنبه، اسفند ۰۶، ۱۴۰۱

 ‏اشک‌های بی‌قرار تو

زخم می‌زند

گوشه گوشه‌های افق را

و پشت گلبوته‌های خونین پیراهنت

آواز هزاران لب

به بیضه می‌نشیند


هراسَت مباد

از باد بی دلیل

دختر کوچک غمگینم


از ضلع لحظه‌ لحظه‌ی تصویرت

توفان

در تقاطع چشم‌ها

شعله می‌کشد


هراسَت

            مباد

که ضربان واژه‌هایم

به رنگ نبض توست



پنجشنبه، بهمن ۲۰، ۱۴۰۱

 ‏وقتی که ابلیس شب

با قاه قاه ظلمانی

روی نگاه‌ها

هلهله بر پا می‌کند


چگونه مرا

به شنیدن صدایت

نیاز نباشد

ای که نام تو

سرآغاز خلق واژه‌هاست

مبتدا لحظه‌ها


به نوازش انگشتانت

بر پرده‌های راز

که زخم جهان را

با طعم لبانت

التیام می‌بخشد


ببین چگونه برهنه‌ می‌شود

این پرنده

در پژواک قامتت


چهارشنبه، بهمن ۰۵، ۱۴۰۱

 ‏ای ماه بی‌کران

نگاهت را

از فراز منظومه‌ی غمگین

به سمت مردگان زمین

هدایت کن


در شبی چنین مهیب

آنجا چه بسیار آرزوی پاک

فرو خفته‌

زیر تل خاک

برهنه

     غریب و

               سرد

 ‏به حوض می‌نگرم

به تصویر فریاد شاخه‌های زندانی

زیر سطح یخ‌زد‌ه در دی


مانده‌ام

با واژه‌های غریب

و معشوقه‌ای سوگوار

که با اشک‌هایش 

 نبض خیابان یخ‌زده را

گرم می‌کند

 ‏گویی که سطرهای هدایت

با اسلحه‌ی مایاکوفسکی

در ذهن من

به تفاهم می‌رسند

وقتی به دیدار چشم‌های تو

روایت پاییز را

ورق به ورق ادامه می‌دهم


آن چشم‌ها

-بوی خوش عاشقی- 

که در خشونت انبوه ساچمه

فرو بسته می‌شود


اینجا خیابان درازی

در رقص با شکوه گیسوی دختران

شب را

در اختران نو

تازه می‌کند

 ‏

شبنم سحر ندیده

شعله‌ می‌کشی میان ظلمت و سکوت

می‌روی


گاه پر کشیدن‌ات نبود

ای درخت آرزوی بی‌کران

وقت رفتن‌ات نبود

شنبه، دی ۱۷، ۱۴۰۱

 ‏

بر چشم‌های مضطرب زنی

درنگ می‌کنم

در انتظار جگرپاره‌اش

راه را می‌پاید


و در سپیده‌دمی

جسدش را به آغوش می‌برد

پنجشنبه، دی ۰۸، ۱۴۰۱

 ‏و هر تخته و ساطوری

روایت بی‌انتهای هزار و یک شب

در سیمای آشنای عذاب


با لخته‌های سرخ خاطره

که بی امان

حافظه را می‌کاوید


و خط ارغوانی شقایق‌

زیر تازیانه‌ی حماسه می‌رست


در امتداد نگاه‌ها

می‌سوخت افق

در شعله‌های جنون جهان

 و رویای راه

تاول خونین

بر اوراق قصه‌مان


 ‏زلال‌تر از آب

روشن می‌شوی

میان شعرهای من

و در برابر ظلمتی عظیم

قیام می‌کنی


که آفتاب

سرنوشت سرزمین ماست

اگر چه تنگنای جهان

نیزه‌های خونینی‌ست


ولی آن برگ‌های سبز

-افرای استوار-

با شبنم زلال

تمثیل عاشقانه‌ی هستی‌ست

با بازوان رها

در عمق جان ما


پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۴۰۱

 

شب به دیدار ما رسید

و روی جاده‌های وحشت

واژه‌های متعلق به لبان ارغوانی

می‌شکفتند

در اعماق سینه‌های معصوم

در اشک‌های شاهد بی تاب


شب

که از لابه‌لای جنگل پاییز

فرو می‌ریخت

برحصار سکوت‌مان


خطه‌ی پر اندوه چشم‌ها بود

جاری بر چارسوی انتظار


چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۴۰۱

 

و مثل شعله‌‌های گرم شقایق

در چشم یاران هم‌صدا

پرواز می‌داد

چلچله‌های امید را


دریغ و درد

چو آفتاب منهزم

اکنون فرو شکست

در زیر آسمان مطلق مغرب

با سوگ‌سرود شبی پر خون

در عالم هراسان

ز شادی راه‌های روشن فردا


و از کنار پنجره اکنون وزید

بر ریشه‌های قلبم

سوز شبانه‌ترین فریاد



سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۴۰۱

...نقاشی از جمله هنرهایی است که نظر منتقدان مکتب

 روانکاوی را به خود جلب کرده است. آنان بر پایه‌ی تصاویر

 و خطوط نقاشی، گاه تحلیلی جنسی به دست داده و برخی 

علامت‌ها را سمبل یا نماد اعضای جنسی می‌دانند. این امر به 

ویژه در مجسمه‌سازی، هنر حکاکی و معماری کاربرد بیشتری 

پیدا می‌کند. حال آن که هنرمندان نقاشی همچون 

کته‌کل‌ویتس، داوید‌آلفاروسی‌که‌ایروس، رپین، گویا و بسیاری

 دیگر، خلاقیت‌های فردی‌شان را در گرو ارتباط توده‌ای و

 آگاهی دمکراتیک و انقلابی‌شان می‌دانستند و هنر خود را در

 خدمت انسان‌دوستی و ارتقإ روان اجتماعی در می‌آوردند....



از کتاب:

از منظر روایت‌ها(نقد ادبی)/ مسعود بیزارگیتی

 ....

جهان‌نگری پابلو نرودا، در شمول نگاه عام شاعر به مبارزه 

برای رستاخیز انسان‌ها و نبردشان برای رهایی از ستم

 استثمار است. این نبرد از مشخصه‌های ثابت زندگی شاعر

در تمامی حیات ادبی وی می باشد:


این رنج‌های دور دست رنج‌های مایند

و مبارزه برای ستمدیدگان با طبیعت من گره خورده است

                                            ((پایان عشق آوا))


و این رستاخیز در زبان ادبی وی، جلوه‌ای گاه تغزلی و گاه

حماسی می‌یابد....


از کتاب:

از منظر روایت‌ها(نقد ادبی)/ مسعود بیزارگیتی

از منظر روایت‌ها



دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۴۰۱


چه لحظه‌های شومی

نصیب من

تمام راه به ظلمت 

و خانه در دقایق ویران


افق به چشم گریان

چو فولاد سرخ

مشتعل می‌گشت


به سان مانده‌ی راهی

چشم به آسمان دادم

لبریز ابرهای تباهی

و بر کرانه‌ی وحشت

در مدار سکوتی نجیب

فرو ماندم

جمعه، آذر ۲۵، ۱۴۰۱

 

‏چقدر غمگینیم

گویی قرن‌هاست

حافظه‌ها

در این سرزمین

باری‌ سنگین

روی فراموشی‌ست

و عاشقیت

تنها تشریفاتی‌

برای اعتبار روزمره‌گی‌ها


دردا از ماه بی‌رونق

بر سرمای درون

که از دوستت دارم‌ها سرودن

به تبسمی بی‌قاعده گذشتن است

تنها

در مسیر دو نگاه

بر خاطره‌های این وطن



‏در مسیر کلمات می‌روم

و زیر سایه‌ی افرا

چادری می‌گشایم

تا نام‌ها را

مرور کنم


مرگ

نام دیگر سوختن بود

استاده در برابر گوری

به وسعت یک سرزمین

خونی

با بوی سرخ حماسه


دروغ

درد رایج زیستن

و جهان

جایگاه ذهن جنونی

در امتداد زخم‌های گرم

و پرسه‌های خیابان

درد تازیانه

بر امضا‌ ٕ روزمره‌گی‌ها


شنبه، آذر ۱۲، ۱۴۰۱

 

سکوت شبانه‌ات

شعر مرا بی روایت نمی‌کند

چرا که چهره‌ات را

به ماه بخشیدم

تا نگاه خاموش کلمات را

همیشه روشن نگه دارد


جهان چه تاریک است

گویی دیر زمانی‌ست

میان صدایت دفن گردیده‌ام

تا هر زمان که به سخن درآیی

دوباره تولد یابم


یکشنبه، آذر ۰۶، ۱۴۰۱

 ‏

دوستت دارم

و در سایه‌سار نامت

باز می‌جویم

               خود را

اندوه این سرزمین را

و ترانه‌ای

که روی حنجره‌های زخمی

بی‌قراری می‌کند


شب است و

خیالم تنها

از معبر دهان تو

واژه‌های شعر را

در کوی و برزن

تکثیر می‌کند


مرا به نهایت سکوتت

فرا بخوان


جمعه، آذر ۰۴، ۱۴۰۱

 

‏و دختری که نامش

قامت بلند فریاد است

زیر آسمان کبود این سرزمین می‌خواند:

-خدایا خدایا چه وقت

بر چشم‌های من

نظر می‌کنی

گلوی خیابان

از اشک‌های شورمان

نفس تازه می‌کند

خدایا

نگاه کن!


و معشوقه‌ای‌ست او که هر بامداد

بر آفاق شعر من

طلوع می‌کند

و بوسه‌هایش

قد باغ‌های جهان

جوانه می‌زند


پنجشنبه، آذر ۰۳، ۱۴۰۱


‏سراپا درد می‌شوم

به تماشای این سرزمین که می‌ایستم

و شریان‌هایم

رنگین کمان رویایی‌‌ست

بر اضلاع این خاک سرخ

که نام‌ها در خاطراتش

مکرر می‌شوند


و کلمات

که خلق می‌شوند

در شبنم سحرگاهان

به غسل تعمید می‌رسند

تا بر فراز افراها

زاری‌ها را

بر شانه‌های باد

تکثیر کنند


-آه

لبخندهای بی‌گناه


چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۴۰۱

 

‏شبانگاه است و

واژه‌ای نمی‌یابم

در ابتدای تخیل‌ات


هوای هر آنچه می‌گذرد

بر اتفاق و روایت

گرفته است و خاکستری‌


بگو چگونه گذر کرد/ بر تو

سرعت حادثه

و التهاب حنجره‌ات

از چگونه سرودن

چگونه نوشت


تو غایت راهی

و رستن هر گیاه

از نگاه تو

رفتار می‌گیرد


رخداد عاشقیتی

در زخم‌های محال


 

‏زوزه می‌کشند

تمام جاده‌های بی‌افق

گیسوی مادران عزادار

که پرچم رویای زندگی‌ست

مرثیه‌ی طولانی را

به حنجره‌ی باد می‌بخشد


در مسافت هستی

بر دو سوی بهت راه

خیره می‌شوم

و روی کاسه‌ی چشمانم

خال‌های مرگ می‌رویند

و لشکر خفتگان

تقاطع جاده‌ها را

تاریک می‌کنند


شبی بلند

پرسه می‌زند


‏درخت‌ها

شاعران سکوت‌اند

راویان صادق تاریخ


بی‌سوار چگونه می‌گذرد

ارابه‌های شادی این عصر

روی رد روان اشک‌

کدام پلک می‌جنبد

در ساعت سکوت

لحظه‌های ویرانی


وقتی که ترس

ازشانه‌هامان می‌گریزد

شهر

رفتار هلهله می‌گیرد

و شب

با نور اشک‌آور

چراغانی می‌شود


لب‌ها

ز بوی دود و غزل

یگانه می‌گردند

خیابان‌ها کش می‌آیند

روی بغض‌ عاشقان جوان

و سپیده‌‌دمان

از ارتفاع زخم‌ها

پل می‌زند

بر اتفاق معصوم دست‌ها

وقتی که لهجه‌ی آزادی

خطوط افق را ترسیم می‌کند


جمعه، مهر ۰۸، ۱۴۰۱

 

‏پاییز می‌آید

و آوازهای رنگینش

بر استوای خونین دهان زنان

عصب می‌گشاید


نیکا باشد

یا ژینای زندگی

و یا دختران به خون نشسته‌ی کابل

فرقی نمی‌کند


زمین

بر گسترای زندگی

نطفه در خنکای دستان دختران دارد

و سپیده‌‌دمان

           آوازی‌ست 

برآمده از جنبش لبانی

تا نام زن

هجاهای متبرک آن باشد


دوشنبه، مهر ۰۴، ۱۴۰۱

 

‏بر سردابه‌ی این سرزمین

اینک زنی‌ست

که آزادی را

بر اجتماع دوستت دارم‌ها

صیقل می‌زند


و بر آشوب گیسویش

پر می‌کشند

پرندگان جوانی

انا الحق گویان

ترجیع نبض حرکت دست‌ها


و چشم‌هایش

دو فانوس روشن تاریکی

در مکاشفه‌ی ماه و

الفبای عاشقی

در لحظه‌های معلق امیدهای ما


#مهسا_امینی

www.bizargiti.com


 

برای قامت آوازت

و استواری یک یقین

که انسان

حماسه‌ی زندگی‌ست


برای خاطر آرام گرفتن

در فاصله‌ی میان دو پلکت

و لهجه‌ی صدایی

که با رایحه‌ی شمالی‌ترین جنگل خاموش 

و شبنمی منتشر بر برگ

در گلوی شب

جار می‌زند


در پس جداره‌ی این جهان

چه می‌گذرد

که غرور فاصله‌ها

نمی‌شکند

تا صورت زیبایی

‏بر سینه‌ی عاشقان جوان

فشرده شود


دریغا الفبای پاییز

که با بوی آتش و خون

رنگ ارغوان گرفت

و چشم‌های نمناک زنان

بی‌کفش و بی‌کلاه

سرگشته در تلاطم حادثه

چیزی شبیه آرزوهای منتظر


خط به خط سوز می‌کشد

تپش‌های قلبم

برای آن که

از دوستت دارم‌ها

کلیدی بسازد

برای دستانت 


 

‏گویی که عقربه‌های شهر

با بوی تند فلزها و دودها

به سمت فردا

نفس می‌کشند


چرا که خیابان و

میدان و

هر محله‌ کنون

با راز چشم‌های سوخته آشناست


نیمه‌‌ شب است و

مادران مضطرب

از پشت پنجره

انتظار می‌کشند:


-بر می‌گردد آیا

فرزند نوجوان من

یا آغشته‌ پیرهنش باز

به بوی آتش و خون

در این زمان


 

امشب عزیزم 

اگر نسرایم

برای موج‌های اشک‌آلود

بر جاده‌های این سرزمین غم‌زده 

که رنگ ارغوان دارد


فردا سرافکنده

باید بگریم

برای تو


من

به رنگ صدایت

می‌دهم به دستها 

پرچم شعر امید را


از آستان رنج تو

                     می‌زنم

روی دیوار جاده‌ها

نقش سپید را


همراه شو

محبوب من

وقت است بسرایم

برای ژینا

-که زندگی‌ست-

شعر جدید را


اکنون زمان خیابان و

                        لب‌ها و 

                            دست‌هاست


اکنون که چشم‌ها

شعله‌ور از رنج زندگی‌ست

من

با دست‌های جوان تو

خواهم کشید

در سرزمین شعر

‏نفش و نگار هزار آرزوی پاک


مغرور رویای نام توام

ولی

از کشتزار عشق‌مان

هر بامداد

طلوع می‌کنم

با بوسه‌های تازه

بر سر سرو جوان‌مان


اکنون

طلوع تازه‌ی آهنگ‌هاست

که می‌نشیند

روی لبان مان


#مهسا_امینی

www.bizargiti.com


یکشنبه، مرداد ۰۹، ۱۴۰۱

بر آشوب شبنم و آواها

 خبر انتشار کتاب جدید مسعود بیزارگیتی به نام : بر آشوب شبنم و آواها، 

به روایت خبرگزاری ایسنا:

https://www.isna.ir/news/1401050906780/%D8%A8%D8%B1-%D8%A2%D8%B4%D9%88%D8%A8-%D8%B4%D8%A8%D9%86%D9%85-%D9%88-%D8%A2%D9%88%D8%A7%D9%87%D8%A7-%D9%85%D9%86%D8%AA%D8%B4%D8%B1-%D8%B4%D8%AF

انتشار کتاب جدید

 جدیدترین کتاب مسعود بیزارگیتی با نام《بر آشوب شبنم و آواها》منتشر شد. این کتاب در تابستان ۱۴۰۱ چاپ و روانه‌ی بازار شد

یکشنبه، فروردین ۱۴، ۱۴۰۱

 ‏سکوتت

به درازا می‌کشد

نامت را 

شبانه با ستاره‌ها

جار می‌زنم


تمام کهکشان

از خواب می‌پرد


ولی تو

          نیستی


 ‏بیا کنار پنجره

بنگر

نهانگاه عشق را

روحم نشسته بر نسیم سبز

با شور بی‌انتهای تماشا

پیموده راه

            فرسنگ‌ها


ای ماه خفته در اتاق تنهایی

جادوی چشم روشن خود را

بر

   چشم

           من

               تداعی کن


فواره‌‌های شبنم آغوش باش

در هر سپیده‌دم

بر چشمه‌سار هوش من


 ‏در خط ممتد ساحل

معشوقه‌گی می‌کرد

آهوی سیاه چشم ختن 


آفتابیش در پیراهن و

رقص هزار دف

در جان بی‌قرار


در خط ممتد شعرم

ظهور کرد

با طالع شاد ارغوان

                 محبوب من

با قامت بهار و عسل

شکوفه داد

در بوسه‌های معجزه

میان حنجره‌ام


 

‏تو

گستره‌ی بی‌کران آسمانی

                             در بهار

و قلب من

پرنده‌ی آوازی

که دانه‌هایش را

در دلت می‌جوید


شنبه، فروردین ۰۶، ۱۴۰۱


‏درد آب

حسرت چشم‌ها بود

وقتی که اشک‌‌ها

در زخم راه

لبان ترک خورده را

در طنین مرثیه‌ای

                  می‌جستند


 

‏به تنهایی می‌روم

کسی پشت‌ سرم نیست

تا برای خدا نگهدار گفتن

دستی تکان بدهم

تا برای من

رخت و لوازم یک زندانی را

بیاورد


و بار سنگین نزیستن را

با خود

همراه می‌کنم

تا پشت جدول میله‌ها

با روزنه‌ای کوچک

به سوی آسمان 

زنجیر خاطره‌ها را ببافم


دردا

که حافظه‌ی جهان

تاریخ بی مهری آدمی‌ بود