و شب
با رویای مهآلودش
بر من فرو میبارد
شبنم بامدادی را
و بر پلک نیمه خستهی من
طومار بلند آرزوها
نقش میزند
دلی به تماشای سبزهزاران میتپد
بهار آمده است
با یادگاری خونین اما
از سالی که گذشت
آتشها در گلو و
جامه به خوناب
در فصل ملایم اندامت ولی
مرا گریزگاهی بود
به طعم زندگی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر