یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۵

حقيقت يك رؤيا

1


شروع همه چيزبعدازآن واقعه بود. شروع يك يك شان. تبديل چراغ سبزبه خطوط قرمزي كه مانع

رفتن بود. همه مي رفتند. نوبت من كه مي رسيد، چراغ قرمز، ابوالهول عظمت بود. قدرتش را به

رخم مي كشيد. محو نمي شد. سيماي باستاني داشت. گويي آتش درونش خاموشي نمي پذيرد. اما –

خطوط محو مي شدند. يك به يك. لحظه به لحظه. ومن هم همراه شان مي رفتم؛ گم مي شدم. چيزي

به نام بودن به خنده اي طولاني مي مانست؛ كه گاه با تقديرآدمي گره مي خورد. انگارچراغ قرمز

فقط براي توقف مطلق من بود. چراغ هاي قرمز، درافق نگاهم. برخوردهاي محترمانه وبا تدبير.

نمي دانم چقدرطول كشيد. شسته رفته بود. گاه توضيح وتشريح، وگاه مختصروكوتاه. دهانم خشك

شده بود وگام هايم انتظاررا هجي مي كردند. زمان را ازياد برده بودم. تقاضاي يك ليوان آب كردم.

آب راسرمي كشيدم وبه دوضلع ديگرمثلث فكرمي كردم. لباس هايم با عرق تنم در حشرونش بودند

من هم با هرم رؤيايم. نمي دانم رؤيايم بود يا حقيقت زمان كه درراس هرم قرارداشت ودوقاعده –

آن، همان دوضلع شوم بودند.

خفتن يا بيداري، معناي هستي نبود. بيرون كه آمدم خورشيد چند مترجلوترازمن بود. كبوترخيالم به

هرخياباني پرمي كشيد. شب با روزيكسان شده بود. خودم را درفضاي ... قراردادم.

(( حاجي چي كارداري ))

(( مي رم بيرون، كارم تمام شد ))

درب آهني بزرگ را كه بازمي كرد به چشمانم زل زده بود. توجه نكردم. گره هاي ناگشوده را در

تلاشي مداوم بازمي كردم. شايد درگمانم. اما برحجم كلاف درهم افزوده مي شد. فضا آنقدرنامحدود

بودو... تمامي نداشت. برحجم شان انباشته مي شد وريشه خيال را سفت ترمي كرد. صداي بوقي –

دلم را آ ويزان كرد

(( كوري آقا، لعنت بر... ))

مسافرها نگاهم كردند. ازعقب ماشين با اشاره به من به هم چيزي مي گفتند.

شما مي تونيد به خودتون كمك كنيد. خوب راههايي هست. گاهي وقت ها بعضي ازمشكلات زندگي، توسط ))–

(( خود آدم ها بوجود مي ياد. با كمك همون آدم ها هم مي تونه جبران بشه. فقط يك كم بايد مايه گذاشت.

هرتلاش مي كردم ازقلمرو... خارج شوم ، موفق نمي شدم. فقط خيال نبود كه تارش را درجهان...

تنيده بود. هول هم همآ وا شده بود. عين دوموجودي كه انگاردست به يكي كرده اند.

نمي دانم كي رسيدم. بدون معطلي رفتم پيش او. واجب بود. هرروزبايد بهش سرمي زدم. سرمي

زدند. من كمترمي رفتم. دم درجلويم را گرفتند. به هرتلاشي داخل شدم. رشته نازك لوله هاودستگاه

هاي مختلفي بهش وصل بود. چند روزي مي شد كه به بخش مراقبت هاي ويژه منتقل شده بود. دو-

سه روزاول بيهوش وبهوش بود. اثرات داروي بيهوشي وعمل جراحي سنگين. دوعمل طي چند-

ساعت. سنش توان كشيدن باراين عمل ها رانداشت. اما نا گزيربود. جزآب وگاه شيريا مايعاتي –

مشابه، چيزديگرنمي توانست بخورد؛ ببلعد. تكيده ولاغرشده بود. قادرنبود معماي نخوردن را حل

كند. گاه مي گفت

(( چرا هيچ چيزازگلويم پايين نمي رود.يك تكه نان كوچك هم درگلويم گيرمي كند.آخه واريس دراينجا چكارميكند–))

ومي خواست عمل شود. به اوگفتند يك واريس كوچك است وچيزي نيست. توهمي درلباس حقيقت

به اوتحويل دادند. جزاين هم چاره اي نبود. چه مي شد گفت. دل هاي لرزان وذهن هاي پريشان ؛

هنوزپشت پلك ها متورم نشده بود.

با ديدن من، لبخندي ازسرناتواني زد. بيشترازآنكه به فكرخودش باشد، به فكربچه هايش بود. به

فكرزنش. برايش دست تكان دادم.براش لب خواني كردم كه

(( نمي توانم داخل شوم. بخش ويژه است واجازه نمي دهند.))

اما به اوفهماندم همين جا مي مانم. هركاري داشتي، من هستم.

به اشاره سراعلام فهميدن كرد. ولحظاتي بعد چشمانش را بهم فشرد.

خارج ازحواس پنجگانه آدمي، گاه حسي درموقعيتي پديدارمي شود وناقوس وجودش را به صدا-

درمي آورد. مدت ها بود صداي اين ناقوس را شنيده بودم.اما هيچ گاه اين حس، به تسلط آگاهي

تن نمي داد. ديگرديرشده بودوبازگشتن سركارجايزنبود.



2



هروقت نامه اي مهروموم شده وبا عنوان محرمانه مي رسيد، چشم ها نگران بود ودل ها آويزان.

دونفرچند ماه فبل درهمين وضعيت، تقديرشان رقم خورد. رئيس خواست شان بالا. نه دريك زمان.

باكمال احترام وبا لبخندي رضايت بخش ازكارشان؛ نامه را تحويل شان داد. يكي ازآنها تعريف –

مي كرد

آخرهرسؤالي ازمن پرسيدند، جواب دادم. بابا من كه نمي توانم علامه باشم. ماههاست اين كتاب را ( اشاره به

كتابي كه دردست داشت ) ورق به ورق ازبس خواندم، حفظ كردم. حتي ازخود سؤال كننده بهترمي توانم جواب-

((بدهم

چند ين سال سابقه داشت. كارش تخصصي بود وهركي جاي اورا مي گرفت، بايد آموزش مي ديد.

چند روزازآمدن آن نامه مي گذشت. فضاي اداره را سرد كرده بود. سرنوشت يكي ديگربا آن رقم

مي خورد. اتاق هاي كارمرموزانه ساكت بود. كارمندها گاه زيرلبي ازهم سؤا ل مي كردند. اما هر

حرفي بي اساس بود. چون نامه هنوزلب بسته روي ميزرئيس خاك مي خورد. كسي هم به خودش-

اجازه سؤال كردن نمي داد. هيچ كس ازحادثه ناخوشايند خوشحال نمي شود. به تعويق افتادن چنين

اخباري حتي شده براي دقايقي ، بهتراست تا اينكه آدمي ازپيش جوياي رازسربه مهرآن شود.

زنگ تلفن، عين ناقوس مرگ سكوت اتاق را شكست. گوشي را برداشتم

(( آقاي... لطفن تشريف بياريد بالا ))

چشمان دوهم اتاقي ام به من دوخته شد. لحظاه اي كارمتوقف ماند. به طرف اتاق رئيس رفتم. تنها

بود. رنگ ورويم را باختم. زمان، زمانه اخباربود. درزدم

(( بفرماييد ))

(( سلام ))

(( بفرماييد آقاي... بشينيد ))

نشستم. دركدورت اتاق. درلحظه سنگين تعليق. دقايقي به سكوت گذشت.

(( ببينيد آقاي... ما ازكارشما راضي هستيم. ازنظرمديريت شما دركارخودتان موفق بوديد. به همين جهت عليرغم

همه فشاري كه براي جابجايي تان به ما وارد مي شد، موافقت نمي كرديم. اما جلوي بعضي ازتصميم ها نمي توان

ايستاد. هيچ كاري هم نمي توان كرد. اين نامه مال شماست. متا سف))م. ))

نامه اي را دستم داد وخاموش روي صندلي چرخدارش نشست.

سايه گنگي چترنگاهم شده بود. با تمام وجودم براي لحظه اي تهي شدن ووارفتن را حس مي كردم.

ازاتاق بيرون زدم. نامه را ازپاكت بيرون آوردم.

(( برادرارجمند... عطف به نامه... خاتمه داده مي شود. ))

مرگ درآستانه لحظه بود. بايد به بيمارستان مي رفتم. ديرشده بود. آيا آن حس به آگاهي درآمده بود

چگونه مي شد مقابل يقيني قطعي ايستاد. تثليث كامل شد.

هیچ نظری موجود نیست: