جمعه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۵

روايت باز

( داستان كوتاه )





شب ها نمي توانستم به خودم برسم . به كارم . سهم من درشب تنها ميزكوچك با چهارپايه لقي بود

كه بايد با احتياط پشت آ ن مي نشستم. دفترها وكتاب هايم يك طرف وچند قلم طرف ديگرميز. ا ز

اينكه قسمتي ا زبهترين لحظات من ازدستم مي رفت ، عصبي مي شدم. شب ها مي گفت بايد در

كنارمن باشي و بامن صحبت كني. حتي حاضرم داستان هايت را گوش كنم. ولي دركنارم باش.

وقتي دراين لحظات آرام ازمن دورمي شوي ، احساس تنهايي عميقي مي كنم. ا زنوشتن دست بكش

درآن دقايق كه تنهايي خودم را مرورمي كردم ،خاطره هايم را؛ تنها چند برگ كاغذ ويك قلم درآ ن

لحظات همدم من بود. مخاطب وفاداري كه مرا به دنبال خود مي كشيد. خطوط منظم كاغذ شبيه آدم

هاي به صف مانده اي هستند ، كه به دهان من چشم دوخته اند. معجزه آساست. وچه لذت عميقي

وقتي با مقداري وسايل بي جان كه نه ازپوست وگوشت آدمي ونه از شعوراوست ،صميمانه ترين

وعاشقانه ترين رابطه را برقرارمي كني. نه تنها به توگوش مي دهند،درتجربه توسهيم مي شوند. و

تودرآن ها دوام مي يابي.

پرده را اندكي كنارزدم. هوا روشن شده بود. كلافگي شب را كه ازآن خودم نبود، صبح با بيقراري

آغازكردم. نرمه نسيمي ازجانب ابرها مي وزيد. بايد صبحانه را آماده مي كردم.طبق معمول سيگا

ررا مي گيراندوتمام آنچه درشب ميگذرد،دربيداري هاي پيش ازخواب،درحرف هاي تصنعي كه

ازسرناگزيري براي وفاداري ست،چون حلقه هاي دود سيگارش ازاو دورمي شود. گم مي شود. و

تكراراين دقايق درشبي ديگر، شبي ديگرتر؛ زندگي را ناآرام مي كند. آنچه كه بايدهرروز انتظار

بكشي تا شب چون بختك برسرت آوارشود.

بلند مي شوم تا فضاي هال را با كنارزدن پرده ي گلدارضخيم ، روشن تركنم. كمي مكث مي ))

كند. هواي بيرون پنجره كه مشرف به خانه هاي قديمي ست با درخت هاي ريزودرشت، رنگ و

بوي هواي داستان اورا دارد. كمي گرفته وتاريك. برگ هاي اندك درختان با بادهاي گهگاهي تاب

مي خورندوبعضي رقص كنان برزمين مي نشينند. دهنش خشك شده بود. يك ليوان آب جلويش مي

گذارم. خيره به دفترگشوده اش كمي آب مي نوشد. موهاي لخت خرمائي اش را ازروي صورت

اش كه تا سينه اش كشيده شده، كنارمي زند. قطره اشكي را كه از گوشه ي چشم اش غلتيده بود،مي

((گيرد وبه سمت پنجره نگاه مي كند.

هرگزقادرنبودطي اين چند سال كمي هم از دريچه احساس من به رابطه ما نگاه كند. بيرون يا در

خانه گوش من بايد به اراده حرف هايش باشد. نوشتن داستان را وقت گذراني تلقي مي كرد و مي

گفت صداي پاي حماقت به گوشش مي رسد. تمام وقت سيگارگوشه ي لبهايش بودوازفرط فراقت

زمان كه گريبانش را گرفته بود، گاه به قا لب رفتارهاي روشنفكرانه دهه شصت مي رفت وبا يكي

دونفرازدوستان قديمي اش بساط بحث را مي چيد. چند روزبيشترنمي گذرد ازوقتي كه جدي باهاش

حرف زده بودم. براي يك باردرطول سال ها زندگي صدايش كردم وساعت ها با هم حرف زديم.

گفتم كه چطورتا اين حد آزادي را براي خودت قائلي كه حتي دركنارمن باشي ولي ديگري را

معشوقه خود بداني. ومي داني كه من مي دانم. اما تاكنون حتي اشاره اي هم به تونكردم. اين حرفم

امانش را بريده بود. البته فقط براي ساعاتي درروز. شب ها ازيادش مي رفت. ولي حاضرنيستي

يكي ساعتي را درشبانه روز،بادلمشغولي هاي خودش بگذراند. تنها با اندكي خاطره ورؤيايي كه

بخشي اززندگي حقيقي اوست.

(( به ساعت نگاه كردم. مي دانستم كه زمان را ازياد برده است. وقت مدرسه اش بود. دلم نمي خوا
ست ازجهان حقيقي روايت اش خارج شود. اما براي من روشن بود اگرديرسركلاس حاضر شود،

با دلخوري بچه هاي كلاس روبرو مي شود. واين عذابش مي داد. خودش هم خوب مي دانست كه

تلخي بيرون ازروايت اش را بايد زندگي كند. گفتم ساعت دوازده است. با دفترگشوده به من خيره

((شد

هیچ نظری موجود نیست: