برای قامت آوازت
و استواری یک یقین
که انسان
حماسهی زندگیست
برای خاطر آرام گرفتن
در فاصلهی میان دو پلکت
و لهجهی صدایی
که با رایحهی شمالیترین جنگل خاموش
و شبنمی منتشر بر برگ
در گلوی شب
جار میزند
در پس جدارهی این جهان
چه میگذرد
که غرور فاصلهها
نمیشکند
تا صورت زیبایی
بر سینهی عاشقان جوان
فشرده شود
دریغا الفبای پاییز
که با بوی آتش و خون
رنگ ارغوان گرفت
و چشمهای نمناک زنان
بیکفش و بیکلاه
سرگشته در تلاطم حادثه
چیزی شبیه آرزوهای منتظر
خط به خط سوز میکشد
تپشهای قلبم
برای آن که
از دوستت دارمها
کلیدی بسازد
برای دستانت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر