یکشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۹

افسانه فوریه

ماه نگاهش را
روی سن می پاشد
و بر دو جانب رود
اشک های نریخته ام
دهانش را می رباید

فوریه
ثقل جهان
برف های نهان
که انتظار مرا
در هفت سین عمر
سبز می کند

فوریه
سایه های پنهان
عشق
با نجواهای غریبش
و گام های شمرده من
تا کوچه پسکوچه های پاریس را
پا به پای پل الوار
ترانه ی آزادی
بر کلون درها بیاویزم

فوریه
پنجره ای گشوده
و شبنم نگاهی
که هر بامداد
گلوی مرا به نتی پیوند می دهد

((دست هایت کجاست))

۱ نظر:

امجد / گفت...

عنوان شعر شما استاد مرا به دوران اسطوره های باستان می کشاند
سعروافعا قشنگی بود . نمیدانم بگویم تغزلی یا اجتماعی؟ یا ترکیبی از هردو. درود که دوباره وبتان را فعال کرده اید . غنای وبلاگ شمابی نیازم می کند .