شنبه، فروردین ۰۶، ۱۴۰۱


‏درد آب

حسرت چشم‌ها بود

وقتی که اشک‌‌ها

در زخم راه

لبان ترک خورده را

در طنین مرثیه‌ای

                  می‌جستند


 

‏به تنهایی می‌روم

کسی پشت‌ سرم نیست

تا برای خدا نگهدار گفتن

دستی تکان بدهم

تا برای من

رخت و لوازم یک زندانی را

بیاورد


و بار سنگین نزیستن را

با خود

همراه می‌کنم

تا پشت جدول میله‌ها

با روزنه‌ای کوچک

به سوی آسمان 

زنجیر خاطره‌ها را ببافم


دردا

که حافظه‌ی جهان

تاریخ بی مهری آدمی‌ بود


 ‏"خیابان"

۳


غریو حضور است

                     خیابان

لب از سکوت بر گشوده

لبالب از حیرانی‌


شتاب کن!

           شتاب!

بر مدار پر سکوت میدان

سیلی‌ست جاری

روی لبان‌تان

که معبر عظیم معجزه‌ را

در اعجاز بوسه‌ای می‌گشاید


به وقت تشنگی

روح بزرگ اقیانوسی‌ست/ راه

شعله‌ور در صف بازوان‌تان


 ‏

خیابان 

حرف اول خانه است و 

آخرین حرف نان

بر خط میزان صداها


دهان که تاول می‌زند

رویای دیدار

در زخم راه 

ادامه می‌یابد

وقتی که آب

بر لبان آوازمان

به قحطی می‌رسد


خیابان

پرسه‌ی کلمات است

در جنون گام‌ها

و تشنگی جنگل

در تنگنای بی‌آواز پرندگان


 ‏

ماه

شبنم کلمات است

که صدای شعرم را

                    در شب

تکثیر می‌کند


 

خیابان عطر گم شده‌ای بود

وقتی دختر خاطره‌هایم

با من

قرار گفتگو می‌گذاشت


روایت اتفاقی 

در جوانی حادثه‌ها

و عشق‌های پنهان

در شعارها


از کوچه‌های خلوت کلمات

تا مِهر دست‌های پیوسته 

خیابان

خیال رهایی بود

و شعرهای عاشقانه‌

با بوی دسته گلی برای شجاعت


خیابان

      هماره

قرار نهایی بود


 

هر روز شکل اضطراب 

در روزنامه‌ها ترسیم می‌شود

نانی از آدمی دریغ می‌گردد

شاعری در زندان 

روزمرگی‌اش را

در بهت تاریخ

ثبت می‌کند

کودکی درسش را

در سطل زباله‌ها می‌آموزد


و من

هزار و یک روایت پندارم را

هر شب

در بوی نفت خاورمیانه

غسل می‌دهم


 

تو نیستی

چهره‌ی عمیق شهر

شکسته

در خطوط سوگوار زندگی


ز عطر هر ستاره

در دل سیاه شب

شعله‌ای فروز

بر فراز دیده‌های منتظر 


پرّه‌های جان بی‌قرار را

شور عاشقانه شو

ببار

بر بلور شعرهای مان

                             ببار


 

اینجا

پرنده‌ها حتی

که زیر آسمان ملتهب در گذرند

عزادارند


درختان ردیف شده

در خیابان‌های شهر

سوگواران روزمره‌اند

که پیغام‌شان را

به زبان فصل‌ها

مخابره می‌کنند


چه دوزخ بی‌گزیری‌ست زیستن

که در منتهای دلبری

قامت ما را

در شمایل تقدیر

ترسیم می‌کند


بودن

اشتهای هراس‌آور آدمی‌ست



‏سنگینم از رنج‌های آویزان

از شبی

که شعرهای مرا

تیره می‌کند


در آغاز واژه‌ها اما

ستاره‌های غایتی‌ می‌درخشند

روی لبان‌تان

و دست‌هایی

که شکل فریاد را

در آسمان فردا

ترسیم می‌کند


من از میان استعاره‌ها

گلوی شما را

پیوند می‌زنم

به بوسه‌های شعرم

که عاشقانه‌ترین صدا را

سبز می‌کنند


 

وقتی که پنجره می‌گشایم

هوای اتاق

در انقلاب حضورت

جنون شبانه را

در ورید نفس‌هایم

ملتهب می‌کند


 

خیال چشم‌های تو/ حتی

شب را

به معجزه‌ای نو

امید می‌بخشد


 

چه غریبانه خیره می‌شوند

                                بر من

به وقت عبور

تمام نشانه‌ها و تصویرها


چه نا آشنا می‌نشیند

هجای وطن

در گلوگاهم


دیر زمانی‌ست

                 گویی

این خاک

غربت راهم گشته است


و بیگانگی

دردی‌ست/ آوار

بر اندام زندگی



‏اتفاق شبانه‌ام که می‌شوی

بدین گونه 

لعنت خاورمیانه را

در نفت‌های خامَش

مشتعل می‌کنم

و برای جهالت فردایش

سطرهای شکیبایی را

مشق عصب


تو بخوان!

تا من جاری شوم


 

در هاله‌ی خیال تو بودن

گنجی‌ شبانه‌ است

خوابیده در گنج‌نامه‌ی چشمانت


عطری میان شبنم و یاس‌هاست

وقتی که شب

پا در سکوت سطرها می‌نهد

هر واژه

هر صدایی

احساس ناب لطافت را

می‌چیند از گلی

که روی لبانت

سبز می‌شود


می‌خندی و

احساس با تو بودن

در گوشه‌های دلم

ساز می‌زند


 ‏چه اشتیاق عاشقانه‌ای


میان شب

و رویای گام تو

مبادله می‌شود


شراب مدام است

التهاب نیمه شبان

و تمام گوشه‌ها و ردیف‌های صدایت

راه تازه‌ای

تا بر آستانه 

سر بگذارم


 ‏هر روز چون رهگذری

از جاده‌ها که می‌گذرم


گویی خیابان‌ها را غسل می‌دهم

آواز پرندگان را

و شعری نسروده را حتی

در سکوتم

غسل می‌دهم


و ثانیه شمار جهان

که خاک مرده را می‌پراکند

تکرار غسل مدام است


 

دهان که می‌گشایی

سرخوشانه رها می‌‌شوم

                            چون باد

در کوچه‌ باغ‌های شعر


و تقدیر من

با دست‌هایت

یگانه می‌شود

و ترانه‌هایم

در امواج نفس‌هایت

لنگر می‌افکند


ظهور کن

که غزال چشم‌هایم/ دیری‌ست

در غم زمانه

تشنه مانده است


 

امشب

دوشیزه‌ی رویا را

که شکل سکوتی طولانی‌ست

در هیئت بلند عاشقانه

به آغوش می‌برم


فردا سپیده که سر زد

عطر صدایش

نشسته بر سینه‌ی آسمان

جهان را

شکل دیگر دیدن می‌کند

غایت بودن

در شیب دست‌ها

به سمت توانستن



‏شب و

یاس بلند بی‌پناهی

بیداریم و

به غمخواری هم

                  می‌خوانیم


 

شعر

رویای بی‌دریغ شکفتن 

بر مسیر تنگنای جهان

و دوردست منظره‌اش

شکوه لبخندی

تا در خلوت خاموشت

بر اندام فصل‌ها

تازه شوی


دردا

که رقص بی شکوه ابلیس مست اما

بر صف اشک‌های در اسارت

تا جهان

سیلان استغاثه‌ی بی‌پایان باشد

تقدیر برگ‌های بریده‌ی پاییزی

بر انحنای خمیده‌ی روزگار


 

چه زیباست

وقتی که سطرها

در مدح تو

صیقل می‌خورند

تا خوشتراش

الماس دیده‌گان تو باشند


و این جهان 

در قواره‌ی خیالت

تن‌پوش التیام نهایی‌ست

وقتی که نام دیگر معجزه

شراب شعر صدایت

در اقتدا به بوسه‌های تو باشد


 ‏در دهانم

آوازهای تو 

هجا به هجا

نطفه می‌بندد

و روی لبانم

گلی تکثیر می‌شود

با عطر بوسه‌های تو 



از پشت پنجره

                    ماه

شب‌های دلتنگی را

چقدر روشن روایت می‌کند

و کلمات

در طغیان خیالم

سمت تو را 

به اشتیاق

بهانه می‌کند



‏شب را

در امتداد خط تو

رویا می‌بافم

و جلوه‌ی حضورت

شبنم صبحگاهی‌ست

بر تنفس شعرهایم


می‌غلتم در آونگ صدایت

چنان پیچکی

              بر درخت

و در قرابت نگاه‌مان

دوباره متولد می‌شوم


در تقلای کلمه و سکوت

زجری در رگ لحظه‌ها می‌گذرد

تا چشم‌انداز گام‌هایت 

بر آب‌های چشمم

شیرین‌ شود


 ‏

کلمه‌ای

یا که نامی بودم

در عبور زمان


اتفاقی کوچک

بر سینه‌ی روایت‌ها

خاطره‌ی رنگین چهار فصل

در گردش روزگار


رویایی بودم

در بی‌خیالی چشم‌ها

اشکی

سنگین از اندوه سالیان

که در سقوطی بی اختیار

محو شدم


 

‏شب که می‌رسد

صدای پای بهار

رویای مرا

تاراج می‌کند


 ‏

بلندتر از نامت

در من

شکفته می‌شوی


و دریا

به شبنمی 

که سپیده‌دمان مرا معطر می‌کند

رشک می‌برد


 

‏نام تمام شب‌های من

امشب است

نام همه دست‌هایی

که مرا عاشق کرده‌اند

در ستاره‌ی امشب

ظهور کرد


در دوردست

پرنده‌ای دل گشود

و هجاهای شعرهای من

در آبگین شبنمی

هویدا شد


امشب

بر شکوفه‌ها بوسه می‌نهم

که عطر تن‌ات را 

در حریر نسیم پیچیدند

و تمام این کلمات

کلید راز صدایت بود

روی لب‌هایم


 ‏تو را نگاه می‌کنم

و از هذیان جهان

دور می‌شوم


در ارتفاع گیسوان ملتهب‌ات

حریق عاشقانه‌ی ‌شب

عارفانه‌ میدان می‌گیرد


این شهر را

به قصد شاهراه دستانت

ترک می‌کنم

و تَرَک می‌زنم

همهمه‌ی نابهنگام صداها را


نگاهت را بگشای

برای تطهیر این حضور

و جاری شو

                جاری

در انزوای من