چراغ قرمز
اين هراس بي نام ونشان
راه كه بيفتي
... مي ريزد
چراغ قرمز
تابويي ازلي ست
پروانه ها
رمق شان را
دربال زدن قيچي
جا گذاشتند
وهمه ي حرف ها
به انتهاي روز
درگردش ناگزيرش
دويده اند
جايي آن طرف تر
فلشي به سوي مه
تازنبيل پشت سرت را
خالي كني
وتعبيرخوابت را/ برنيمكتي
بنشين
۱ نظر:
ther is nothig in the world ...nothing could forbid you and your beleifs..even red lights around you ...but mr.poet you have a appreciatable bravenesss ...good for you ,good luck
ارسال یک نظر