پنجره باز می شود
آن سوی قاب
موج کلمات
باریکه های زمان را می بلعد
و اضطراب نگاه ها
پیچاپیچ عابران و خیابان و کوچه ها
در ظلمت آسمان می جوشد
بر لبانم دریاچه ای
با عطر عاشقان
که بر جداره ی خاک رخنه می کند
تا دستی به روشنی
گلی بشکوفاند
گیسوی منتشر بر صداها را
نسیم که می گذرد
در لایه های امواجش
پیچیده دست های شکیبایی
کران تا کران
و شاعران
در انزوای دی
هیبت بی قرار شبانه ها را
در شعاع تازه ی نت ها
بدر تمام می کنند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر