شب چاک می خورد
وقتی که دست های سوگوار
چون رود روان می شود
و شقیقه ی خیابان
در هرم بوسه و آواز
شعله می کشد
در وسعت نگاه ها
پرندگان کلمات
طنین عقربه ها را
تازه می کنند
در لحظه های فشرده ی آتش و دود
بر این نقطه از روزگار
در قرابت عشق و جنون
تقطیع می شویم
و روز
ایستاده بر منظومه ی بلند رویایش
گلوی شهر را
هجی می کند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر