البته در نظام روان شناختی معاصر، پاره ای از دیدگاهها و متدولوژیها عرض وجود کرده اند که هریک در برخورد با پدیده های ذهنی انسان و ارتباط این کیفیات ذهنی با فعالیتها و عینیات زندگی، روشهای برخوردی خاص خود را دارند و ارزیابیهای ویژه ای بعمل می آورند. مانند روشهای درونگرایانه و تحلیلی یونگ و فروید، روش آزمایشی ووندت، روش رفتارگرایانه واتسون واسکینر، روان شناسی انعکاسی پاولوف و…. و در حوزه آسیب شناسی روانی (پاتوپسیکولوژی) نیز ما همین اختلاف نظرها را مشاهده می کنیم.
هستی پویای اجتماعی و فردی با تنوعات مضمونی و روابط مختلف و متعددش، مبنایی برای ایجاد انگیزشهای آگاهانه انسانی، جهت برقراری ارتباط فعال با زندگی و تنظیم و تکامل رفتار فردی و نیز شناخت آگاهانه حیات و تکامل خود و زندگی اجتماعی است. شناخت حیات طبیعی و اجتماعی، مستلزم حضور در یک پروسه دائما تغییر یابنده زندگی و نیز قرار گرفتن در ارتباطات اجتماعی مشخص تاریخی ست. حضور در چنین ارتباط هایی، دامنه تحریکات و کنشهای نظام ذهنی انسان را تقویت کرده و قدرت ارزیابی و تجزیه و تحلیل و دریافتها و انباشتها را در کیفیات روانی وی افزایش می بخشد. بسته به این که انسان چگونه رابطه ای با مجموعه عینیاتی که در ان بسر می برد (همچون محل کار، محل درس، کلوپهای ورزشی و هنری و….) برقرار می کند و تا چه حد نقش فعال در شناخت و ارزیابی آگاهانه آن سوی رابطه ها (محرکها و رابطه های عینی) دارد، می تواند در افزایش توانمندی تطبیقی خود در شرایط مشخص اجتماعی- فرهنگی موثر بوده و از ذهنیتی دقیق و پویا در انعکاس همان مناسبات فردی و اجتماعی برخوردار گردد.
کیفیات روانی انسان (آگاهی، تفکر، ادراکات احساس و عاطفه، تصویر و تخیل، …..) همواره در دو سو فعال بوده و در چهارچوب یک ساختار درونی بهم پیوسته عمل می کنند. یک سوی این کیفیتهای ذهنی، تحریکات محیطی و یا تحریکات درونی* در شرایط مشخص تاریخی ست، و سوی دیگر، روابط معین بین ساختارهای گوناگون عصبی در قسمتهای مختلف قشر و زیرقشر مغز می باشد.
برخورد متدیک با پدیده های روانی، در واقع مستلزم درک و دریافت این رابطه و تحلیل بر اساس چنین مکانیسم ها و روشهای تاریخی ست.
بازهم یک رابطه دوسویه پدیده های روانی
تجربه بی واسطه زیسته شده، پدیده ای ست که از یکسو تعلق به یک فرد دارد، و از سوی دیگر در ارتباط با عینی ست که در نظام شعوری همان فرد منعکس میشود. تعلق به فاعل- کسی که به طور بی واسطه امری را تجربه می کند- اولین خصیصه ی واضح و مشخص کلیه پدیده های روانی ست. انسان هرگز قادر نیست، آنچه را که از طریق تجربه بی واسطه در می یابد از راههای دیگر بدست آورد. یک موسیقیدان، آن زمان که از طریق درک حسی سالم شنوایی و به طور بی واسطه اثری را می شنود و آن را درونی سیستم شعوری خود می کند، هرگز قادر نیست در زمان ناشنوایی و یا نقص درک حسی شنوایی، همان تجربه را داشته باشد. دیدن و یا خواندن آهنگها روی دفتر نت، هرگز آن درک و دریافتهای بی واسطه شنیده شده را به وی منتقل نمی کند. و یا هیچ متن روان شناختی قادر نیست برای کسی که عشق و شادی انجام دادن کاری را در نیافته است، احساسی را بیان کند، که این شخص می توانست از طریق تجربه بی واسطه بدان دست یابد.
تجربه کردن امری بطور بی واسطه، در شکل بخشی و هویت فردی دادن به نظام روانی انسان و تشکل شخصیت وی، نقشی اساسی داشته و مهر و نشان یک کیفیت ذهنی مشخص را بر پیشانی یک فرد مشخص می زند. بی شک این تجربه زیسته شده، یا تجربه تعلق یافته به فاعل، خود در ارتباط با مشخصه ای دیگر که محور بازتاب شعور انسانی ست می تواند وجود داشته باشد و از مسیر تکامل بگذرد، که ان نیز ارتباط با عین- طبیعت، جامعه و رابطه های فردی و اجتماعی- است. عینی که مستقل از روان و آگاهی و مجموعه شعور انتظام یافته انسانی ست، همان دومین مشخصه ای ست که در بالا از آن یاد کرده ایم. تجربیات زیسته شده هر فرد، تنها در پرتو همین رابطه با عین، قادر است به انعکاس فعال روابط طبیعی، اجتماعی، فردی و…….، در شعور انسانی بپردازد. تفکیک این دو، در بررسی های روان شناختی موجود زنده- هر موجود زنده ای در مرحله تکاملی مشخص اش- متدی انحرافی ست در شناخت علمی روان و رفتار موجود زنده. آنچه که مورد مطالعه روان شناسی است و بیش از چندین دهه- در واقع متجاوز از یک سده- است که ذهن پژوهشگران و روان شناسان و اخیرا جریان عصب- روانشناختی و زبان- روانشناختی علمی را به خود مشغول کرده است، پدیده های ادراکات اندیشه ها، احساس های درونی، آگاهی و تفکر، تخلیل و توهم، نگار، یادآوری، توجه، حافظه، زبان و … است.
برخوردهای متفاوتی از زوایای نگرشهای مختلف با این مجموعه پدیده های ذهنی شده است. ما بخاطر جلوگیری از اطاله کلام به یک مبحث مشخص از پدیده های روانی از دیدگاه روان شناسی تاریخی می پردازیم.
مقدمتاً باید گفته شود که پدیده های روانی، با اتکاء به یافته های فیزیولوی اعصاب از پایین ترین مرحله پیدائی اش تا عالیترین سطوح تکاملی ساختاری اش و نیز یافته های روان شناسی علمی معاصر، در دو چهار چوب مشخص اما نه تفکیک یافته به ارزیابی در می آید.ما به تبع نحوه نگرشی که پاولوف فیزیولوژیست شهیر- از روندهای عصبی و ارتباطات آنها داشته، به تبیین مختصر چهارچوبهای فوق می پردازیم.
در طی تکامل بیولوژیکی موجود زنده و رشد بخشهایی از ساختار عصبی اولیه وی، و نیز قرار گرفتن در ارتباطات زندگی اولیه طبیعی و اجتماعی، نخستین دستگاه علایم واقعیت (= سیستمهای علامتی حسی) به ظهور می رسد. همین موجود، در روند تحولی زندگی اش، ناگزیر از انعکاس کمابیش ساده، پدیده های پیرامونی، از طریق مجموعه دریافتهای حسی، جهت واکنش نشان دادن برای بقای خود می باشد. محرکهایی که موجود زنده دریافت می کند باید بخاطر انطباق دقیق خود، واکنشهایی را نشان دهد، واکنشهایی که بتدریج در طی تکامل ساختار عصبی اش، سنجیده تر می گردد. این رابطه فعال اما مکانیکی محرک و پاسخ، در سطح دریافتها و واکنشهای حسی ست. این رابطه، مشترک بین حیوانات بویژه حیوانات عالی و انسان می باشد. و محور برقراری چنین ارتباطهایی ادراکات حسی (گیرنده های حسی، شنوایی، بینایی، چشایی، بویایی، لامسه) موجود زنده می باشند. اساس مادی چنین واکنشهایی دستگاه عصبی زیر قشر است، که در ارتباط با روندهای عصبی پیرامون خود، همواره آمادگی معینی جهت دریافت علایم و نشانه ها و نیز ارائه واکنش دارد. از جمله پدیده های روانی متعلق به این سیستم علامتی حسی، می توان از احساس، ادراک عاطفه و … نام برد. که به شناخت حسی تجربی مشهور می باشد.
اما در تکامل تاریخی موجود زنده و ارتباط بی واسطه آن با کار و آفرینشهای مادی و زیست اجتماعی او، در فرایندی چندین میلیون ساله، در سطح دستگاه عصبی وی، تکاملی زیبا و بغرنج را شاهدیم که موجود زنده را مسلح به عالیترین اشکال پدیده های روانی می کند، تا به کمک آنها هر چه دقیقتر، مشخص تر و بهتر، به شناخت خود و پیرامون خویش با شرایط دائماً تغییر یابنده کمک نماید. و آنجا که با موانعی روبرو می گردد، با اتکاء به تجارب و تفکر منطقی و معرفت علمی و هنری خویش، به تغییر شرایط همت گمارده و آنرا با نیازهای خود منطبق سازد. در همین فرایند تکاملی عصبی- اجتماعی موجود زنده، زبان به عنوان عاملی روانی، به منصه ظهور رسیده و تنها به یاری زبان (اشکال گفتاری و نوشتاری اش)، موجود زنده قادر به فراگیری و تغییر و تحول، به تناسب تغییرات طبیعی- اجتماعی می شود. در نظام روان شناسی انعکاسی، از زبان بعنوان سیستمهای علامتی ثانویه (= سیستمهای علامتی زبانی) یاد می شود. پدیده های بسیار بغرنج روانی که متعلق به این جنبه از شناخت روان شناختی می باشد، در عالیترین فعالیتهای ذهنی خود را نشان می دهند. زبان در طی تکامل موجود زنده، تنها متعلق به نسل انسان امروز می باشد. انسانی که از عالیترین شکل تکامل در ساختمان مغر برخوردار بوده و تنها هم اوست که می تواند در سطح عالی ترین کارکردهای ذهنی، فعال باشد. در این مرحله از سیستمهای انتظام یافته و بغرنج پدیده های روانی، ما به مرحله شناخت تعلقی- منطقی می رسیم و با کیفیتهای پیچیده ذهنی تجرید یا انتزاع، مفهوم، تفکر و … روبرو می شویم.
شناخت تعلقی- منطقی (= سیستمهای علامتی ثانویه) بر بنیان شناخت حسی- تجربی (= سیستمهای علامتی اولیه) شکل گرفته و در وحدت با آن به نظم بخشی و تشکل و رشد رفتار و کارکردهای شخصیت انسانی می پردازد. حاصل چنین آمیزش و یگانگی ای در دو سطح ساختار عصبی- روانی، شعور علمی- اجتماعی- هنری است، که یاریگر حقیقی فرد در دریافت و تشخیص و تجرید و واکنشهای منطقی وی در برخورد با جهان و اجزاء پیرامونش می باشد.
با این مقدمه کوتاه به سراغ پدیده ذهنی تفکر بعنوان یک نمود مشخص روانی در انسان با ابعاد مختلف و گسترده اش می رویم.
روان به دو شکل وجود دارد. صورت عینی آن که در زندگی متجلی می گردد و شکل اول آن است. و صورت ذهنی آن که همانا تفکر و تعمق و بازتاب روان به وسیله خودش است. روان شناسی درونگرایانه، با پدیده روان همواره برخوردی از درون داشته و روان را نمودی از تفکر و … نیست، نگاهی به احساسات و ادراکات نیست، بلکه نگاهی است به وسیله اینها (= احساسها و ادراکات) به جهان، به هستی عینی جهان که امکان پیدایش احساسها و ادراکات را ایجاد می کند. آنچه برای آگاهی به عنوان آگاهی ویژگی دارد و وجه تمایز آن با کل روانیات است، همانا معنی شیء و محتوای معنی داری است که ساختهای روانی حامل آنها هستند. در انسان، این محتوای معنی دار آگاهی، در پروسه تکامل زبان و تکلم وی ساخته می شوند.
مقوله تفکر بعنوان یک پدیده ذهنی، یکی از پیچیده ترین و در عین حال جذاب ترین فرایندهایی ست که توجه روان شناسان و فلاسفه را چه در آن زمان که هنوز روان شناسی به عنوان یک علم مستقل، اعلام وجود نکرده بود و چه در این زمان که حیاتی مستقل یافته است، به خود جلب کرده است، در برخورد با پدیده تفکر و ساختار روانی آن، در طول سده گذشته و چند دهه اخیر برخوردهای گوناگونی شده است، نظریه تداعی گرایی اواسط قرن نوزدهم، ماهیت روانی تفکر را در وجه تماسی و شباهتی می دید. تفکر مبتنی بر ترکیبی از تداعیهای از طریق تماس را، ساده ترین نوع تداعیها می پنداشتند که شامل روابط پیچیده تر منطقی ست. در حالیکه فرایند هدفمند و انتخابی تفکر را هرگز نمی توان به عنوان نتیجه عمل مکانیکی تداعیهای منفرد درک کرد، و ماهیت روانی تفکر را که بغایت بغرنج و پیچیده و چند سویه است، تا حد ارتباطات مکانیکی تداعیهای ساده تنزل داد. در آغاز قرن حاضر بود که تعدادی از روان شناسان آلمانی که به مکتب مشهور ورتز بورگ تعلق داشتند ( آخ، بولر و …) در اندیشه های تداعی گرایان تردید کرده و تفکر حقیقی را حاصل ادراک روابط مستقیم می دانستند. حرکت مکتب ورتزبورگ از این جهت شایسته تقدیر است که با پدیده تفکر در تحقیقات روان شناختی، بمثابه یک صورت هستی مستقل برخورد می کرد. در گذر از مسیر متضاد نظریات گوناگون در عرصه تحلیل روان شناختی تفکر، پیشرفتهایی گام به گام حاصل می آید و عرصه بررسیها مشخص تر و علمی تر می گردد. روان شناس برجسته روس، ویگو تسکی، برای نخستین بار رابطه بین فرایند تفکر، تحلیل و تعمیم و ساختار گفتار را در بررسی های خود نشان می دهد. معنی کلمه ابزار اساسی تفکر است. و برای بررسی و برخورد با ساختار روانی تفکر به مثابه یک کل باید ارتباط یگانه و پویای بین معنای کلمه و فرایند تفکر را اساس کار قرار داد. فرایند تفکر از مراحل متعددی می گذرد. طرح یک مسئله سبب می گردد که تفکر جهت دستیابی نسبی به یک پاسخ مناسب، با رشته گسترده ای از اعمال خارجی متوالی (آزمون و خطا) شروع شود. به گفتار مبسوط درونی که طی آن جستجوهای لازم صورت می گیرد، برسد و با فشرده و متمرکز شدن این جستجوهای خارجی و گذار به فرایند درونی خاص خاتمه پذیرد. مثلاً یک آزمایش شونده طی فرایند فوق می تواند از کمک سیستمهای از قبل آماده رمزهایی که فرا گرفته است (مثلاً در تفکر استدلالی از رمزهای زبان شناختی و منطقی، در حل مسائل حساب از رمزهای عددی) بهره مند گردد.
در برخورد با پدیده تفکر- که فرایندی است با مراحل متعدد- تا چند دهه پیش روانشناسان می پنداشتند که یافتن پاسخ مسئله در واقع آخرین مرحله فرایند تفکر است. اما این موضوع که کشف پاسخ مسئله، آخرین مرحله فرایند تفکر نیست اخیراً در آثار آنوخین، میلر، پربیرام و … روان شناسان مشهور معاصر نشان داده شده است. در روند تفکر، پس از مرحله پاسخ، باید مرحله مقایسه نتایج بدست آمده از حل یک مسئله با شرایط اولیه تکلیف (= بقول آنوخین مرحله پذیرنده عمل) بیاید. اگر نتایج با شرایط اولیه مسئله مطابقت داشته باشد عمل فکری کامل است، اما اگر با شرایط اولیه متناسب نباشد، جستجو برای یافتن استراتژی لازم بار دیگر آغاز شود و در فرایند تفکر باید تا یافتن راه حل مناسب ، که می بایستی با شرایط اولیه مطابقت داشته باشد، ادامه یابد.
پدیده تفکر، که بر پایه حرکتهای درون قشر مغز که تکامل زبان (گفتاری و نوشتاری) آن را پایه ریزی کرده است صورت می گیرد، در ارتباطی نزدیک با محیط و روندهای مادی هست که تأثراتی را در آن بوجود می آورند. تفکر از آنجا که ارتباطی نزدیک با روندهای مادی پیرامون خود دارد، در عین حال اساس ظهور آن، فعالیتهای عالی عصبی ست که بر بنیان تأثرات متقابل مهار و برانگیختی قرار دارد. محتوای تفکر انسان تأثرات ناشی از دنیای پیرامون اوست، انسان قادر است بطور ارادی و آگاهانه در محتوای تفکر خویش دخالت داشته و به بهینه سازی تأثرات دست زنده پدیده تفکر در ارتباطی نزدیک با پدیده های روان شناختی- منطقی دیگر قرار دارد. این پدیده ها در یک روند یگانه، دستگاه مقولاتی مهمی را عرضه می کنند و فرضیه ها و تئوریها را می سازند. انسان بیاری قدرت تفکرش، قادر است موضوعی را درک کرده و اصطلاحاً بفهمد. برای بیان رابطه مشخص میان موضوعات درک شده (مفاهیم)، که تنها در برخورد و گسترش آنها پدیدار می گردد، شکلی از اندیشه بنام حکم یا قضاوت پدیدار می شود. ویژگی حکم در این است که گویای روابط نسبتاً دور و ژرف واقعیت بوده و روابط و پیوستگی اشیاء و پدیده های جهان مادی را به خوبی در خود منعکس می سازد. حکم یا قضاوت هر کس که در واقع اثبات یا نفی چیزی را به همراه دارد با توجه به شرایط محیطی و اندیشه او شکل می گیرد. پس از بروز حکم و قضاوت، سرانجام انسان به آخرین حد اندیشه که استدلال و استنتاج است، می رسد. استدلال فعالیتی ست ذهنی که سبب می گردد تا احکام درست و حقیقی حکم جدیدی درباره ی اشیاء و پدیده های جهان عینی بدست بدهند. گاه بیاری استدلال، روندها و پدیده هایی شناخته می شوند که مستقیماً به ادراک نمی آیند. و این می تواند کار پایه و اساس ساخت منطق و هر ساخت علمی دیگر باشد. انسان می تواند به یاری استدلال و استنتاج- نتیجه گیری- توانایی پیش بینی را که آخرین حد روان می دانندش، بدست آورد، همچون مندلیف، واضع جدول پریودیک عناصر. انتزاع کردن تأثرات، عمل تعمیم منطقی و … همه عملیات و مراحلی هستند که در روند تفکر به ظهور می رسند، تا تفکر را در گزینش خالص ترین فرایندها که یاریگر انسان در عملیات انطباقی وی می باشد، کمک نمایند.
مبحث روان، در یک شرایط تاریخی و عینی قابل ارزیابی ست. روند تحولی آن و تکامل یافتنش نیز وابسته تغییراتی ست که در اندام مغز و چهارچوب ارتباطات محیطی و پیرامونی رخ می دهد.
پدیده های ذهنی را باید در ارتباطات متقابلاً تأثیر گذرانده و در بستر تاریخی شان ارزیابی کرد. استفاده از متدهای گوناگون عینی- آزمایشی، تربیتی- تاریخی- تا آنجا کا یاریگر پژوهشگر روان در کشف رازهای پیچیده ذهنی باشد، نه تنها مناسب بلکه ضروری است. حتی باید در تقویت و غنای همین متدهای علمی کوشید. اتکاء صرف به روشهای درون کاوی و اشکال مختلف آن، در واقع نتایجی را در بر نخواهد داشت. همانگونه که طی دهه ها کارهای امثال زیگموند فروید و نئوفرویدینها، نوعی تقابل با روشها و تئوریهای علمی بوده است، و گسترش تئوریهای علمی در عرصه روان شناسی معاصر (روان شناسی کودک، آسیب شناسی روانی و …) اثرات گاه تخریبی و انحرافی متدیک و نظری آنان را مهار کرده است.
در پایان
برخورد وظیفه می دانم از اندیشمندانی چون پاولوف، لوریا، روبن اشتاین،
ویگوتسکی، هاری کی ولز و … که با آثارشان در نظام بخشی به رویکرد مولف
تأثیر گذار بوده اند، یاد نمایم.
مسعود بیزارگیتی
*
منظور نگارنده مقاله، به هیچ وجه ارائه یک درک بیهویورستی از محرکات بیرونی
(چون نظرات واتسون و …) که یک درک مکانیستی از رابطه روانی ست، و نیز درک
درونگرایانه فرویدستی و نئوفرویدسیتهای معاصر (که ساختارهای غریزی، جنسی و
رتبه بندی های ایده آلیستی درون آدمی را ملاک تعیین رفتار می دانند) نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر