پشت سر را نگاه می کنم
چقدر مرزها
خاک بر سرشان می ریزند
و خستگی کلمات
که در صدای شان
دلگیر می شوند
هر بامداد
در حاشیه ی رویا
حسابی تازه می گشاییم
که آفتاب بر سفره می نشیند
و صفحه ی تلویزیون
داستانی تازه
از زبان فرشته ای روایت می کند
شامگاه
تکه تکه فرو می ریزیم
در بستر بی رویا و
بال های پریشان کلمات
در تقاطع کابوس و ممیزی
رو به کدام سوست لحظه ها
بر سینه ی شهر
قطار کدام خاطره عبور می کند
رمز ورود این شمایل تاریک
قطعه های بی خوابی ست
کنجکاو هزارتوی جهان
که طول صدایش
روی موج عابران
شکیبایی اش
سرریز می شود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر