نمی دانم توفان می وزید
یا زلزله آوار شد
بر چشم و دهان مان
هنگامی که
نگاه عریانت
تیراژ وسیع افسردگی بود و
بشکه بشکه عرق سگی
در رگ های قرن بیست و یک
نمی توانست چخماق حنجره را
خواب کند
مونالیزای کوچک غمگین
دختر کلمات بی قرار
تو از میان من گذشتی
با غربت بی پایانت
بر آسمان سیاه تو/ حتی
ستاره ای نمی گذشت
دست هایم اکنون
دنبال گلی می گردد
برای گوشه های نگاهت
تا شاعران
در تاریک ترین ایستگاه جهان
کوک کنند
آوازی دوباره را
در امتداد موافق دستانت
مسعود بیزارگیتی