سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۴

امروز




برف

سطر تازه ای ست

بر نگاه خسته ی ما

و کوچه های غریب

پنجره هایی که پناه ندارند


در نگاه تازه واج ها

به خط می شوم

و عبور

این هستی ی به جا مانده در غبار

جاده را رصد می کند

شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۴

بدینگونه




جهان 

همین قواره ی بی قواره ی سکوت های ماست

و ماهی ی مرده ی کنار ساحل

که حسرت دریا را

به دندان گرفته بود


دست های بی رمق

این همه کلمات

که در خلوت دوستی ها

مدال شجاعت شاهان است 

در تذکره تاریخ

به میدان/ دریغا

گمشده ای جا مانده


خنده های بی ملاحظه ی ماست

جهان

سر بازارهای خرید

که از رگ های ملتهب

به سر و صورت هم می پاشیم

و نفیر بی انقطاع گلوله ای

که انسان

به جز کالایی نیست

به درهمی

در آمد و شد


و از اینگونه است

که فرسودگی جهان 

بر اتفاقی می نگرد

که نمی افتد

بر این غروب 

که برگی نمی جنبد

حتی


آگاهی از...

آگاهی از آفریده هایش....

 

یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۹۴

از حضور محو


بر شانه ی حرف ها
صف به صف می گذرم
دخیل بر کلمه ای
که نیست در ترسیم تن اش

چیزی در جان واج ها
بر نیمکت صبوری ست
و در غربت پیرامون
جلوتر از نگاه ها
اطراف دست های ساکت

جمعه، دی ۲۵، ۱۳۹۴

شعرهای...

گوش کنید شعرهایی از مسعود بیزارگیتی با صدای زیبا و شاعرانه ی زری مینویی شاعر را
که همواره سلامت باشد و همچنان آفریننده، در لینک زیر(یوتیوب):


یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۴

فرامرز سلیمانی درگذشت


خبر درگذشت دکتر فرامرز سلیمانی شاعر معاصر، روزنامه نگار، مترجم و… در امریکا, موجب اندوه و تاثر بسیاری از همقلمان وی شد. او که علاوه بر طبابت یکی از فعالان عرصه ی قلم در حوزه ی شعر و نقد و ترجمه بود ؛ آثار بی شماری از خود بر جای گذاشت. با موج ناب بود و پیشتر از آن در شعر با حجم و موج نو. نگاه وی به تحول در شعر و نوجویی و خلاقیت در ارزیابی شعر معاصر رو به رشد ما, از وی یک منتقد و تحلیلگر جدی ساخته بود. با گذشته پرباری نیز که در این زمینه با خود همراه داشت. سال ۲۰۱۲ میلادی بود که فرامرز سلیمانی عزیز گفتگویی را با مسعود بیزارگیتی پیرامون شعر انجام داده بود که در موخره کتاب (( از سطرها و نشانه ها )) با نام انگلیسی As from Lines and Allegories که در سال ۲۰۱۳  از سوی انتشارات اچ اند اس مدیا در لندن چاپ و منتشر شد،آمده است.
یاد و خاطر این شاعر, منتقد, روزنامه نگار و مترجم معاصر با خوانش شعری از وی گرامی باد:


مه۱

((حس می کند
مه
غربت سفر را))
-مرد مسافر
می خواند
و راه
می تپد
در تپش های سرخآبی
و گم می شود
در مه
تا حس کند
غربت سفر را